سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

قهوه‌ی تلخِ یک مصاحبه‌ی شیرین

چهارشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ب.ظ

16 آذر


این دست نوشته را به سفارش یکی از نشریات دانشجویی در آذرماه 96 نگاشتم. متنی که به دلیل زبان تیزش در لفافه، هیچ گاه در آن نشریه چاپ نشد. بعد از یک سال آن را از گوشه آرشیو رایانه پیدا کردم و امروز در یک تاریخ کاملا بی ربط نسبت به روز دانشجو، آن را وارد فضای مجازی خواهم نمود؛ اگر قهوه دوست دارید، بخوانید:


قهوه‌ی تلخِ یک مصاحبه‌ی شیرین

(مصاحبه خیالی با یک دانشجو)


صادقانه بگویم هرگاه سوال "ما که هستیم؟" به ذهنم می‌رسد، اندکی بعد افکار مادی مرا غرق می‌کند و فراموش می‌کنم اصلا به چه می‌اندیشیدم! برای نگارش این مطلب و تهیه گزارش و مصاحبه به هر دری زدم، کسی خانه نبود، و اینگونه شد تا فکری به سرم بزند و اتاق مصاحبه را آماده کنم:  
-         یک صندلی چرخ دار
-         میز عسلی برای پذیرایی از مهمان
-          یک لیوان قهوه اصیل داغ
-         و البته یک آیینه بزرگ!

میهمان برنامه : من!
                  من، در برابر من.

هر دو هم‌ زمان، قهوه را مزه می‌کنیم، با هم می‌خندیم، با هم سُرفه‌مان می‌گیرد، با هم به چشمان یکدیگر زل می‌زنیم! اما برخلاف آنچه هدف من بود، وقتی من صحبت می‌کنم، او می‌نویسد! انگار او قرار است از من مصاحبه بگیرد! من از من! 

-         می پرسد: تو چه کسی هستی؟

-         می گویم: دانشجو

-         (با تعجب می پرسد:) دانشجو؟ چیست؟ از جمادات است؟

-         (لبخندی می‌زنم، او هم لبخندی می‌زند. می‌گویم:) خیر! این چه سوال عجیبی‌ست؟ دانشجو، یک انسان است که...

-          که چه می‌کند؟

-         که به دنبال تحصیل می‌رود...

-         که چه کند؟

-         آنچه آموخته را به کار بگیرد...

-         چه می‌آموزد؟

(نگاهمان در هم گره‌ای طولانی می‌‌خورد. همین ابتدای کار و برای فرار از سنگینی آن نگاه، قهوه را تا آخر، سر می‌کشم و می‌گویم:)

-         یاد می‌گیرد که می‌تواند، علم را از لا به لای ورق‌پاره‌ها بیرون بکشد و با آن پول بسازد و زندگی مرفهی داشته باشد!

-         (از نگاه عاقل اندر سفیه "منِ درون آیینه" به خودم، شرمنده شدم) گفت:

-         میان آن ورق پاره‌ها کسی نیافت که "علم" نعمت است و برای ادای شکر باید سفره آن را در بین خلق خدا نیز گستراند؟

-         مگر کسی جلوی این کارها را گرفته است؟

-         (با انگشت اتهام به سوی من نشانه گرفت) همین تو! در همان وقتی که بهای علم‌ خود را فقط با پول معامله کردی و تنها به دنبال رفاه "خود" رفتی.

-         من دانشجو هستم و اگر ثمر دانشی که جسته‌ام، ثروتم نباشد، آیا نباخته‌ام؟

-         در آن صورت می‌توانی خود را یک "تاجر" موفق بدانی، نه دانشجو؛ زیرا، دانشجو هویتی دارد که علم و مهارت خود را با نیت بهبود معاش دیگران خرج می‌کند و آن‌گاه که به او نیاز حیاتی بود، بر روی هویت خویش قیمت نمی‌گذارد.

-         (لیوان قهوه هر دوی‌مان را پر می‌کنم و با اوقات تلخی می‌گویم:) خُب، اوضاع مملکت نابسامان است. آینده‌ ما تضمینی ندارد. انقلاب آمد، دست اجنبی را برید اما هر چه حق ما بود، به حساب کیسه‌داران واریز کرد. با این حساب، اگر از همین علم اندک، استفاده ابزاری نکنم، فردا چگونه میان این جماعت، زندگی کنم؟        

-         (منِ آیینه، نفسی عمیق کشید، شیشه پر از بخار شد. سوالی تکراری پرسید:) چه کسی هستی؟

-         دانشجو...

-         ای منِ من! اگر این آیینه میان ما حائل نبود، قهوه داغ را به روی صورتت می‌ریختم شاید بیدار شوی! میان تو که با چنین فکر سبکی خود را دانشجو می‌دانی و انقلابی‌نمایان کیسه‌دار که به نیت جمع مال، انقلاب کردند چه فرقی است وقتی هر دو جاعل عنوان‌اید؟

-         با این حساب، اگر نگویی ما که هستیم، به همه ما تهمت زده‌ای!

-         دانشجو، "چشمی" بیناست، که مژه‌هایش به دست ظالم حساس است و "صدایی" رساست که خائن را رسوا می‌کند، "گوش و زبانی" مخلص دارد که ندای حق را می‌فهمد و مکر دشمن را به دیگران گوشزد می‌کند و "پایی" چابک که در میدان عمل، جلودار است...

-         ( به میان سخنش پریدم و گفتم:) این تعاریف، شعار است. ما دانشجو هستیم و دانشجو چگونه می‌تواند این همه باشد؟

-         (آهی کشید و گفت:) همه غصه و درد، همین است! دانشگاهی که قرار بود، مبدا اصلاح امت باشد، مقصد تیرهای زهرآگین دشمن شده است. من جان! چنان زهری به تو خورانده‌اند که هنوز "تعریف خود" را نمی‌دانی! آنچه باید می‌شدی را در نظرت سراب جلوه داد و خرافاتی همچون علم برای ثروت و یا مدارا با خائنین به آرمان‌ها را برایت بی‌معنا ساخت. هیچ بلایی سهمگین‌تر از "بی‌حسی" نیست؛ و این زهر، چنان از اردوگاه دانشجویان _و جامعه_ تلفات گرفت که در برابر بسیاری از حق‌‌خوری‌ها، تنها تماشاچی می‌مانند! 

-         (قهوه به شدت تلخ شده بود، با تلخی از من درون آیینه پرسیدم:) پس به کجا می‌رویم؟ دارد چه بر سر ما می‌آید؟

-         (از پشت آیینه، بر روی آن عکس لبخندی کشید و گفت:) از آینده، اما، خبرهای خوشی می‌آید! همانطور که آفتاب ظهرگاه به طاق آسمان می‌رسد، روز به روز بر لشکر دانشجویان آگاه و مبارز افزوده خواهد شد...

-         راه میان‌بر در کدام مسیر است؟

-         قدم اول، همین بود که برداشته‌ای! و از خود پرسیدی: «من کیستم؟». بعد از آن، پیدا کردن چراغ حق، دشوار نخواهد بود. کافیست بدانی قدم بعدی‌‌ات را باید در راهی بگذاری که خود برای مردم رنجدیده‌ات ساخته‌ای و بدانی چه دستانی، روحیه حق‌جویی و پاک دانشجویی را به انحراف کشانده‌اند و به مادی‌گرایی سوق داده‌اند.


 آرام شدم و امید عجیبی در دلم جوشید... 

به شکرانه آن، آیینه را بوسیدم!

 

روز دانشجو مبارک

علی متین فر

بامداد 10 آذر 1396


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!  


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛