سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

سرگذشت یک نیمکت...!

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۵۲ ق.ظ

نیمکت

 

سرگذشت یک نیمکت (داستان کوتاه)

اولین بار، تو کارگاه نجاری پایین شهر به دنیا اومدم. صندلی و میزم از چوب سفت و قرصی بود که محال بود موریانه بهش دندون بزنه! ما که مثل شما آدما کودکی و این بچه بازی ها نداریم، از همون اول جوونیم، شیـــک و اتوکشـــیده. به تنم پایه های فلزی که پرچ شد فهمیدم منم استخدامم تو مدرسه! خوشحال بودم برای اولین بار از بین بچه مدرسه ای ها رفیق پیدا می کنم.

**********

یادمه من و نیمکت های دیگه رو بار زدند تو یه کامیون بد قواره ای و بردنمون دبستان پسرونه نمی دونم چی چی چندتا خیابون پایین تر. من از بالای کامیون می دیدم که کارگرا دونه دونه دوستامو خالی می کنن. یه پیرمرد هم اومد منو آروم آروم کشوند و برد گوشه ی یک کلاس درس؛ بعد ها متوجه شدم پیرمرد، همون بابای مهربون مدرسه بود! فضای کلاس با دیوارای تازه رنگ شده بوی رنگ گرفته بود و تخته سیاه نو و نیمکــتهای جدید و سالم بوی تازگی رو هم قاطیش کرده بود. هیچ کدوم از ما تو پوست خودش نمی گنجید، اما بایست صبر می کردیم.

**********

با صدای زنگ صبحگاهی مدرسه یهو از خواب طولانی بلند شدیم. باور نکردنی بود، چه زود اول مهر شده بود!؟

حرص و جوش مدیر مدرسه با آن صدای کلفتش تو کلاس می پیچید که سفارش همه چیز رو به بچه ها می کرد الا سفارش ما نیمکتها!

درب کلاس که باز شد یهو بچه ها هجوم اوردند داخل و همه هم سعی می کردند اون جلوی جلو بشینن؛ نزدیک معلم و کنار پنجره! راستش یه خورده حسودیم می شد به نیمکت جلویی ها آخه من آخر کلاس بودم! از طرز رفتار بچه ها می شد حدس زد کلاس اولی نیستند...یواش یواش مهمونای ما هم پیداشون شد، دو تا پسربچه شیطون که باید بگم تموم آزار و اذیت های کلاس زیر سر این دوتا جانور بود.(یکیشون پسره پیرهن آبی بود و دیگری پسره پا دراز!!)

**********

اون روز با همه ی خوشی هاش گذشت. اما از فرداش آروم آروم شیطنت های بچه ها شروع شد. با خودکار و ماژیک و گچ و لاک غلط گیر و تیغ موکت بری(!!)، اون سطح صاف و صیقلی رو تبدیل کردند به کمربندی شرقی با اون چاله چوله هاش!

اینها آخر کار نبود. سر کلاس پیرهن آبیه عوض گوش دادن به درس، با پیچ و مهره های حیاتی من بازی می کرد و قلقلکم می داد حتی کار به جایی رسید که زنگ تفریح عوض هواخوری رو من تمرین سوارکاری می کردند خصوصا اون پادرازه!

گهگاهی که بابای مدرسه می اومد برای جاروب کلاس دلم می خواست روم بشینه تا باهاش درد و دل کنم و های های بزنم زیر گریه...!

**********

آخر خرداد رسیده بود و دیگه خبری از بچه ها نبود...نگاهی به سر و رویم که انداختم تازه متوجه شدم چقدر پیر شده ام! فرسوده و متلاشــی...جای سالم به سر و تنم نبود، چوب های شکسته و معرق کاری شده(!!)، پیچ های کنده شده، پایه های فلزی زبار در رفته خبر از آغاز فصلی سرد می داد! کمی دلهره گرفته بودم. بقیه نیمکت ها هم دست کمی از من نداشتند و بینشون تک و توکی نیمکت سالم پیدا می شد اما وضعیت هیچ کدوم مثل من وحشتناک نبود. همه خسته بودیم از این همه جراحت و به سختی به خواب تابستانی رفتیم!

**********

گرم خواب بودیم که با صدای باز شدن در کلاس چشمامون وا شد. بابای مدرسه بود و میهمان های جدید...انگار باز اول مهر اومده بود. نیمکت های جوان از همون دم در با غرور زیاد به ما نگاه می کردند ظاهراً اومده بودند جای ما از کارافتاده ها رو بگیرند. پچ پچ نیمکت ها کلاس رو پر کرده بود.

بابای مدرسه که منو کشون کشون می برد از نومیدی لبخند تلخی به نیمکت های جوان زدم و به آنها گفتم: جوانی ما، عمر یک ماه مهرِ ماست، زود می گذرد، امیدوارم مهمانهای شما مهربان باشند...نیمکت پیر این را گفت و با بابای مدرسه از کلاس و از دبستان خارج شد.

**********

قطره اشکی به روی کاغذ چکید. گریه امانِ پسر پیرهن آبی را بریده بود. پسرک پادراز قصد آرام کردن او را داشت. آنها نامه ی  شرح حال نیمکت قدیمی شان را از زیر نیمکت جوان پیدا کردند؛

نیمکت پیر قبل از رفتن سفارش همه چیز را به نیمکت جوان کرده بود!   

 

علی متین فر- شهریور 1391

"پست ها و داستان های کوتاه جدیدم رو از اینجا مطالعه کنید، ممنونم"

 

نظرات (۱۹)

خیلی متن روان و ساده‌ای داشت . انقد قشنگ و پر معنا نوشته بود که من فک کردم واقن نیمکت داره حرف می زنم!!!!!!!!!

پاسخ:
از حسن نظر شما ممنونم فاطمه خانم

عالی بوددددددددددددددددددددددددددد

پاسخ:
خیلی ممنونم :)

انشا خنده دار نیمکت 🥳

واااای دوباره اومد ! 😭 یه ذره وزن کم نمیکنه ؟! 

کمرم هم شد از درد 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ 

امروز خیلی کلافه ام کرد 🚫 ⛔⛔🉑 آنقدر نشت و پاشد کلافه شدممممم 😭😭😭😭🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️⛔⛔

کاشکی دفتر میشدم 😟 نه !! 😲😱🤐🤐🤐🤐 نگمممممم 

دفتر به اون بزرگی نمی‌بینه میاد رو من خط خطی می‌کنه 😭😭😭 

این دختر به هیچی رحم نمیکنه 🙀😿

پاسخ:
اینا رَپه که نوشتین؟ :))

خیلیییییییییییییی خیلییییییییییییی خوب عالی 👈👌👌👌

 

پاسخ:
خیلی متشکرم از انرژی مثبت شما :)

عالی بود

پاسخ:
ممنونم
  • مهدیه قاسمی
  • عالی بود 😊
    پاسخ:
    متشکرم!
    عالی بود مرسی خوشم اود
    پاسخ:
    ممنونم دوست عزیز
    سلام داستان خوبی بوددددددددد 😊😊😊😴
    پاسخ:
    متشکرم دوست عزیز
    سلام داستان خوبی بوددددددددد 😊😊😊😴
  • هم دانشگاهی
  • سلام پست جالبی بود
    ببخشید شما که امروز دانشگاه بودین خبر جدیدی ندارین؟
    قضیه 25شهریور چیه؟شماها 25ام میرین سرکلاس؟



    سلام. ممنونم!
    ظاهرا قضیه جدیه آخه از دوم مهر حذف و اضافه شروع میشه...
    من میرم دانشگاه اما فرت نمیرم سر کلاس بشینم!
    حالا شما اگه راهتون دوره همون اول مهر هم بیاین خدا قبول می کنه!!
    موفق باشید ترم جدید.
    واسه من که نه تکراری بود،نه وقتی از اول شخص اومدی به سوم شخص منو اذیت کرد،نه آخرش بد تموم شد،... .به نظر من که خیلی باحال بود،حداقل واسه شروع.
    اولش که صندلی گفت آخر کلاس بودم،یاد صندلی های خودم افتادم ولی وقتی تا آخرش خوندم نظرم عوض شد.خدایی من اینقد وحشی نبودم!
    ته داستانم وقتی"بقلمم"و دیدم،یه خرده تعجب کردم.دمت گرم،بازم ازین کارا بکن
    ولی اینو یادت باشه،اینجا هیچ وقت صندلی ها بعد یه سال عوض نمیشه


    ممنونم ابی جان...- این جواب رو درحالی می نویسم که تو الان بغل دستم تو سایت دانشگاه نشستی!!-
    همچنان لطف داری....صندلی هایی که -مخصوصا تو روش نشسته باشی- سالی که هیچ 3ماه سه ماه عوض میشه!!
    البته اینو بگم که صندلی ها کلا عوض نشدند فقط اون بخت برگشته عوض شد!! اما اگه منظورته تو واقعیت مسئولان مدرسه عوضشون نمی کنند بعد یه سال حرفت کاملا درسته!
    بیچاره نیمکته...من بـــــــــوق استرس که داشتم یا اگه دعوام شده بود یا چیزی با پرگار به جون نیمکت میفتادمداستان قشنگی بود


    عجـــــــــب!
    ممنون.
    چطوری آنتوان چخوف تولدت مبارک تنها توصیه ای که می تونم بهت بکنم اینه که بیشتر داستان کوتاه بخونی بیشتر و بیشتر


    ممنونم تولستوی!
    باور کن من اصلا قصدم داستان نویسی نیست....من طنز اجتماعی می نویسم ایندفعه هم برحسب اتفاق شرح حال یک نیمکت رو نوشتم، داستان نویسی کله خانّه که من ندارمه!!
    اشتباه نکن!
    نون تو فاضلابه! ( به یاد استاد مهدی پور )


    اون که سر جاشه....:D
    سلام
    راستش من اصلا هنگام خوندن داستان به نگارشش توجهی نمیکنم محتوا و مفهومش برام مهمتره , داستانتونم قشنگ بود , من که خیلی خوشم اومد حسابی خاطرات نیمکت نشینی رو به یادم آورد .
    موفق باشین و برقرار.


    سلام. هر کس یه مدلیه دیگه...
    ممنونم
    جالب بود ...منو یاد خط خطی هایی که با خودکار آبیم رو نیمکت میکشیدم وقتی استرس داشتم انداخت
    ولی من داستان های خنده دار تر رو خیلی بیشتر دوس دارم
    یه داستان خنده دار و مهیج تر خیلی جالب تره
    موفق باشین


    دیگه واقعا جا برای طنز نوشتن از زبون نیمکت مهیا نبود...یعنی بیچاره دلش پر بود!
    نوشته طنز هم مینویسم مثل قبلا ایشالا.
    شما هم همینطور.
    جالب بود ولی متنی قشنگی ادبی داره که پیامش پنهان باشه خواننده رو بعد خوندن به فکر بندازه تو ذهنش سوال ایجاد کنه.با این وجود به نظر من خوب شروع کردی اولشو ولی داستان تو اوج نموند


    من تا اصغر فرهادی شدن کلی فاصله دارم! راست میگین اوجش ناقص بود.
    ممنونم
    سلام...
    داستان خوب بود و به نظر منم متنش روان و ساده بود و این خیلی خوبه...
    توصیفاتش هم خوب بود...
    فقط به نظرم توی قسمت یکی مونده به آخری، بهتر بود که راوی داستان یهو از اول شخص به سوم شخص تغییر نکنه یعنی قسمت:
    «نیمکت پیر این را گفت و با بابای مدرسه از کلاس و از دبستان خارج شد» رو توی بند آخر می آوردی بهتر بود.. بازم میگم این نظر منه و شاید اشتباه باشه..
    به هر حال داستان قشنگی بود
    حتما داستان نویسی رو ادامه بدین...


    سلام
    ممنون که تا آخرشو با حوصله خوندین...پول بالا رفتن شماره عینکوتونو من میدم!!!
    اول اونطور که میگید نوشتم اما این جمله زمانی اتفاق افتاده که نیمکت پیر رفته و نامه رو به نیمکت جوان داده نمیشه از زبان نیمکت پیر بنویسم!
    اینکه تو بند آخر بیارم پیشنهاد قابل تاملی بود!...ممنون از نظرات دلگرم کننده شما و همه دوستان!
    نون تو شیمیه!!!!!
    سلام
    هممون رفتنی هستیم علی جون!
    اگه بخوام رُک نظرمو بگم ( با توجه به اینکه گفتی بی رودرواسی نظرمونو بگیم ) ، باید بگم که داستان رو خیلی روان و لطیف نوشتی، ولی با تمام احترام باید بگم داستانش تکراری بود و از توصیفات خلاقانه زیاد برخوردار نبود..
    ولی خداییش اصلا خوندن متن خسته کننده نبود..
    امیدوارم داستان نویسی ات رو ادامه بدی.. آینده خوبی رو برات پیش بینی میکنم رِفیق..


    سلام
    برداشت خوبی از متن بود.
    ممنونم از حسن نظر و انتقادت...خب شاید اگه دلیل استفاده نکردن از توصیفات خلاقانه رو حضوری بهت بگم یهتر قبول کنی..
    راستی واقعا تکراری بود؟!!کجا خوندیش! چه جالب....کی همفکر من بوده می خوام ببینمش؟!
    ممنونم...آینده؟! ازش می ترسم...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    سکسکه

    از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
    دفتر خاطرات دارد؛
    داستان می نویسد؛
    و اخیرا شعر هم می گوید؛