سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

۱۳ مطلب با موضوع «طنز نوشته» ثبت شده است

 

سلام. قسمت دوم داستانک طنزم با موضوع قرنطینه پیش چشمای شماست. جهت یادآوری: با صدای پسربچه های اول دبستانی و به صورت کلمه به کلمه بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

برای خوندن قسمت اول این داستان طنز کلیک کنید.

 

به نام خدا

موضوع انشاء: تعطیلات خود را در قرنطینه چگونه گذراندید؟ (قسمت دوم)

 

- روز دوم قرنطینه

صبح، با حالت سرخوشی همه از خواب بیدار شدیم. انگار روغن بنفشه فاسد بود و به پدر غالب کرده بودند! داشتم آماده می شدم که به مدرسه بروم اما معلممان در گروه والدین با خوشحالی پیام داد که امروز هم مدرسه تعطیل است. بعد دستش خورد به استیکر ناموسی و همه سین کردند و آبرویش به تاراج رفت!

پدرم سر میز صبحانه گفت می خواهد از کارش استعفا بدهد و بیاید معلم شود تا از تعطیلات پشت سر هم استفاده کند؛ که مادر گفت: «از کدام کار؟»

  • alialialimtf@

با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

 

به نام خدا

موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!

 

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: «بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: «ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.  

  • alialialimtf@

 

 

 کلاغ کودن

 

روزی روزگاری کلاغی بر سر بامی نشسته بود و قارقار می کرد. در بین قارقار، صدای قار و قور شکمش را شنید. از بالای بام برای رفع گرسنگی نگاهی به حیاط خانه همسایه انداخت. در حیاط، زنی مشغول شستن رخت چرک بود. کلاغ جستی زد. او پروازکنان منتظر بود تا حواس زن همسایه پرت شود به امید اینکه بتواند صابون او را بدزدد. در همین هنگام، تلفن خانه به صدا در آمد. کلاغ گفت: این بهترین فرصت است تا او به خانه برود و تلفن را جواب بدهد، من صابون به منقار خواهم گریخت. اما، زن تلفن بی‌سیم اش را از جیب در آورد و مشغول صحبت شد. کلاغ ضایع شد و بر بام نشست! او حساب تلفن بی سیم را اصلا نکرده بود. 

  • alialialimtf@

درد دل های یک رفیق مایوس

(داستانی کوتاه از زبان یک 100 تومانی)


سالهای زیادی است که از عمرم می‌گذرد. برای خودم شَهنــشاهی بودم و اکنون در کنج عزلت شکوه نامه می نویسم.

هرگز اجتماعی تر از من نمی یابید! هر روز را با کسی گذرانده ام و خوب به کارشان دقت کرده ام! وجودم یک رنگی بود اما نمی دانم چرا در وجود بعضی ها چنان نفوذ پیدا می کردم که زود رنگ وجودشان بوقلمونی می شد و مرا با هیچ چیز عوض نمی کردند!

آنقدری بت بودم برای دوست‌دارانم که به خاطر من شرف و حیثیت و دین و حیا و ناموس و چه و چه را قی می کردند.

از طرفی گاهی روزهایی را لای قرآن پیرمرد مهربانی می گذراندم که با سخاوت تمام  مرا به عیدی در جیب نوه ی بازیگوش خود می گذاشت.

روزها گذشت و گذشت، تا بانک مرکزی نسل ما را برکت داد و آنقدر زیاد شدیم و متنوع که اگر مورچه ملکه هم روزی صد شکم بزاید به گرد پای بانک مرکزی نرسد!

اما من هنوز تنها بودم!


تنوع که باشد پای ارزش های متفاوت به میان می آید، مثلا خود من سالیان دور ارزش و آبرویی داشتم؛ لای کتاب بودم و راست قامت، در جیب درندشت کت بزرگان بودم تا‌نخورده و براق، در گاوصندوق بودم و دزد آرزوی داشتن مرا به اوین می برد؛

اما این اواخر چه؟! در دستان عرق کرده‌ی کودک مدرسه ای که برای خریدن نوشمک منتظر زنگ آخر است خیس می شدم و در جوراب پیرزن سبزی فروش در کنار دوستانم مچاله می شدم و بوی پا می گرفتم و باقالی و در تاکسـی از وسط خم می شدم و به مناسبت هر مناسبتی روی من و خانواده ام مهر می زدند و عکس می کشیدند و نامه های عاشقانه و شرح حال می نوشتند...انگار که قحطی دفتر خاطرات و نقاشی شده است!


کاش می شد این مردم برای ما هم مثل هم‌نوعان خارجکی‌مان قدر و منزلتی قائل می شدند، شیک و اتو کشیده، سالم و بی وصله و پینه. ایمیل آخری که از برادر ناتنی ام دلار، به دستم رسیده است حاکی از عمر بالای آنها و جای صاف و نرم و راحت آنها در کیف بود.

باور کنید ما اسکناس ها هم عمرمان را دوست داریم، بدمان می آید از اینکه گوشمان را ببرند یا نخ نخاع ما را قطع کنند و یا از شصت طرف خم‌مان کنند و یا با دستانی آلوده بدن ما را لمس کنند و یا روی لوح سفید قلب ما با جوهر گند بزنند. فقط کم مانده است از ما جای دستمال توالت استفاده کنند! اینگونه می شود که متوسط عمرمان در ایران به 5 سال می رسد!


Toman 100

اکنون این منم 100تومنی پر از جراحت و چسب و بخیه، با هزار جور نقش و نگــار و صور قبیحه که اربابان یک روزه ی ما، مرا به این حال نزار انداختند.

اکنون که نفس هایم به شماره افتاده به یاد روزهای جوانی و راست قامتی و خوش گذرانی افتاده‌ام، آرزو می کنم کاش جای برادر کوچکم 50 تومنی، سکه ای فلزی بودم، مستحکم و غیرقابل خدشه. هم عمرم مدام بود و هم نسلم بادوام. باور کنید وقتی سکه 500 تومنی نوه ی ارشد برادرم را دیدم، اشک حسرت ریختم و باز خیس شدم!

این منم 100 تومنی مدل 1360 ! بدون گوش و بدون دل و این منم که اکنون در میان تاریکی مطلق و انبوهی از وسایل نامرتب ارباب دیگری خزیده ام و از این اجتماع گرگ آلود(!!) به گوشه ای از این کشو پناه برده ام!


وااااااااای! روشنایی! چه شده؟! حیف. صاحبم مرا تصادفی پیدا کرده و از روی دلسردی نگاهی مأیوسانه به من انداخته. گمانم جایم یا در دست گدای سر خیابان است یا در صندوق صدقات که حالا شده گورستان "اسکناس های متلاشی".

حدسم درست است و من دارم به دوستانم ملحق می شوم، بگذارید این چند قدم تا صندوق وصیتی بکنم، از ما که گذشت ولی شما را به عزیزانتان قسم از ما درست محافظت کنید، پس کیف پول را برای چه اختراع کرده‌اند ؟! به این جان به گلو‌رسیده قسم، بهبود اقتصاد شما در گرو صیانت از ماست و قطعا سود سلامت ما به جیب شما خواهد رفت.

این منم 100تومنی پر از چین و چروک که نه گوش دارم و نه دل و نه دیگر تاب سخن!

 

علی متین فر

پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!


  • alialialimtf@

شرایط لازم برای خواندن متن زیر:

1- فک پائین خود را قدری عقب دهید

2- حال سعی کنید دندان های جلوئی فک بالایتان را نمایان کنید

3- سپس با لحنی کودکانه شروع کنید


نود


به نآآآم خدآآآ

موضوع انشاء: چرا فوتبال نود دقیقه است؟!


فوتبال ورزشی خشن، خشک و بی آب و‌علف است. بابای ما می‌گوید، فوتبال عادل‌نالین خون را بالا می‌برد؛ مخصوصا وقتی بازی به دقیقه 90 نزدیک می‌شود، هیجان، بابای ما را کبود می‌کند! بابای ما می‌گوید: پسرکم! همه چیز به همان دقایق پایانی بستگی دارد.

پدربزرگم می‌گفت: خداوند، دقایق آخر را مخصوص ایرانی‌ها آفرید!

آن مرحوم راست می‌گفت! خودش نیز در واپسین لحظات عمرش حرف ما را گوش داد و دیگر قلیان نکشید.... و سپس مُرد!

ما بلافاصله به آمبولانس زنگ زدیم تا خود را سریع‌تر برسانند، اما زمانی رسیدند که شام مراسم هفتم پدربزرگ هم به پایان رسیده بود! 


یا مثلا همیشه آخر شب و موقع خواب، مادر ما یادش می‌افتد که بشقاب‌های ناهار و شام را نشسته است. او دائما هنگام شستن به پدر غُرِ نداشتن یک خدمتکار را می‌زند؛ اما بابا زرنگ است و می‌گوید: باشد! اما اگر خدمتکار بیاید، هووی تو می‌شود. اینجاست که مادر تا آخر دیگر حرف نمی‌زند.

من نمی‌دانم هَوو چیست، اما لابد شبیه غول بازی‌های رایانه‌ای است که او هم در "مرحله آخر" ظاهر می‌شود! 


دایی ما همیشه حوالی ظهر یادش می‌افتد که چک‌‌اش دارد برگشت می‌خورد یا قسطش را واریز نکرده است، اما از حق نگذریم یارانه‌اش را رأس ساعت 7 به زور از خودپرداز بیرون می‌کشد.


اصلا خود پدرم که همیشه قبض برق و گاز و تلفن و تیلفیزیون را در دقیقه نود و آخرین مهلت پرداخت می‌کند. اما قبض آب را بعد از ده بار اخطار می‌پردازد؛ او می‌گوید: خانه ما در سرازیری است، آب قطع هم بشود تا دو هفته می‌توانیم با فشار کم زندگی کنیم!!


بازیکنان فوتبال ما در وقت‌های تلف شده بازی، تازه به یاد گل زدن می افتند، مثل شوتِ اوت مهدی طارمی به پرتغال. ولی اغلب گل می‌خورند؛ درست مانند بازی با آرژانتین!


مسافران تاکسی دقیقا بعد از نشستن در ماشین، تازه به یاد پیدا کردن کرایه می‌افتند و بالاخره آن را از جیب پشتشان که از قضا تنگ است در آورده و مسافر بغل‌دستی خود را فیتیله‌پیچ می‌کنند.


عروس‌ها پای سفره عقد، در حالی که قند در دلشان -آب که هیچ- بخار می‌شود، برای بار سوم و بعد از تهدید عاقد به ترک مجلس، سرانجام "بله" می‌گویند!


رانندگان ما، بیست و هشتم اسفندماه هر سال، تازه به یاد معاینه فنی ماشین‌شان می‌افتند؛ در ترافیک پشت "چراغ سبز" نیز وقتی ثانیه‌شمار به زیر 10 می‌رسد، تازه یادشان می‌افتد باید پدال گاز را فشار دهند.


شهرداری شهر ما مقید است دقیقا یک هفته مانده به سفرهای استانی مافوق‌شان، چاله‌های خیابان را پینه بزند.


مسئولین در روزهای نزدیک هر انتخابات به‌ یاد مستمری‌بگیران، نگیران، گرسنگان و مستمندان می‌افتند. مردم هم روز انتخابات، منتظر آخرین سانس تمدید رأی‌گیری، دو زانو پای تیلفیزیون می‌نشینند.


دانشجویان ما تنها در دو هفته طلایی (و حتی کمتر) به نام فورجه، قله‌های علم را یکی پس از دیگری فتح می‌کنند. نمونه‌اش همین فرشید!

فرشید کله‌گنده، پسر همسایه‌مان نخبه علمی است. آن‌ قدر کله‌اش کار می‌کند که پارسال بدون کنکور در دانشگاه غیرانتفاعی ثبت‌نامش کردند. مادرم همیشه هوش فرشید را بر مغز سرم می‌کوبد و می‌گوید: روده تو و کله فرشید به یک اندازه بازدهی دارند! فرشید می‌گوید: استادان دانشگاه ما یک روز مانده به انتخاب واحد، یادشان می‌افتد نمره‌های دانشجویان را وارد سیستم نکرده‌اند و بعد از تأیید یادشان می‌افتد شیفت نداده‌اند!


من که نمی‌دانم شـفت و انتخاب‌واحد چیست، اما معلم ما (آقا اجازه! شما نه آقا!) می‌گفت: ما معلم‌‌ها عادت داریم نیم‌ساعت مانده به امتحان، برایتان سوال طرح کنیم!.... از آن طرف، ما هم تکالیف خود را در زنگ تفریح برای معلمانمان آماده می‌کنیم.


با این حساب اگر با همین فرمان پیش برویم، دم مرگمان یادمان می‌آید هنوز زندگی نکرده‌ایم.

من در پایان نتیجه می‌گیرم که نه تنها خداوند، دقایق آخر را برای ایرانی‌ها آفرید، بلکه در دقایق آخر، ما ایرانی‌ها را خلق کرد!  بنابراین، به همین دلیل و از این روی، فوتبال 90 دقیقه است.

این بود انشاء من!


 علی متین‌فر


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!

و از پست ها و داستان کوتاه و طنز جدیدم بازدید کنید.


  • alialialimtf@

 

قوانین نانوشته در دانشگاه های ایران 

به زبان طنزِ مامان دوز!!

  معمولا در هر شهر، محله و روستا و اصولا هر اجتماعی قوانین نوشته و نانوشته‌ای وجود داره که چارچوب رفتار ما با دیگران و سایر افراد با ما را تعیین می‌کنه. ذات قوانین نوشته شده در کشور ما، عمل نکردن به اونهاست. قوانین مکتوب راهنمایی و رانندگی، سربازان نظام وظیفه، مالیات، عدالت اداری و هر چه که فکرش رو بکنی. اما یک‌سری از مقررات نانوشته‌ای هم وجود داره که کافیه فراموششون کنی؛ در اون صورت یا از جامعه طرد خواهی شد و یا می‌بینی که مضحکه خاص و عام شده‌ای! مثلا کافیه دو بار دم درب ورودی یک ساختمان شلوغ به دیگران تعارف و بفرما نزنی، قطعا بار سوم یک آدم خشک و بی‌تربیت شناخته می‌شی. دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نیست. حتی در مواردی این قوانین نانوشته هستن که ارجحیت دارن. در ادامه به برخی از این مقررات اشاره‌ای خواهیم داشت؛ این بهترین هدیه و کمک هست از یک دانشجوی سال بالایی به دون ترم‌های عزیز و ورودی‌های جدید تحصیلی دانشگاه که به رک ترین حالت ممکن نوشته شده؛ صبور باشید:
  • alialialimtf@

کاپ با طعم خون


[مـن و دوستانم اشکان و پدرام در حال دیدن بازی حساس برزیل-آلمان مثل تموم دنیا]

من: یعنی برزیل در حدّ تیم محلات ما هم نبود! نه دفاعی، نه نفوذی، نیمار هم که علیه الرحمه شد و رفت! می‌دونی؟ برزیل که تو جام نباشه می خوام اصلاً جام نباشه!

اشکان[در حالی که سرشو به علامت نارضایتی تکون می‌داد]: کروس رو داشتی؟ هر چی می زد صاف می رفت تو گل ســـزار بیچاره. مانوئل نویر پدرآمرزیده که شده بود عین دیوار چین. وِ دیگه کِجِه خَلقه!!

پدرام: عجب واکنش‌هایی داشت انصافاً، حالا شماها که برزیلتونه، ولی فردا "مسی"جان می‌آد فوتبال رو به همتون یاد میده...

من: برو بِذار باد بیاد، تیم که بردهاش با تیم های قرمزپوش، ناپلئونی بوده، معلومه که آخر عاقبتش چی میشه دیگه، نه اشکان؟! آخ آخ گفتم اشکـــــان، یاد دژاگه خودمون افتادم، هنوز صحنه پنالتی زابالتا روی اشکان دژاگه تو صدر اخبار دنیاس. اونو داور پنارت می گرفت و گل می‌شد، آرژانتین الآن با مینی‌بوس تو راه بوینس آیرس بود...

ادامه مطلب در ادامه مطلب!

  • alialialimtf@

سولاخ!

۱۲
مهر

واقعا نمی دونم چی بگم... دلار 10000 هم بشه یورو 500000 تومن هم بشه...گوشت گاو برسه کیلویی 9 میلیون تومن لبنیات نایاب بشه..چه می دونم شیر گاوا بخشکه و زمین لم یزرع بشه...

الان که ساعت 3دقیقه از بامداد گذشته و داشتم تو سایتای خبری خبر شلوغی و به التهاب کشیدن بازار تهران توسط بعضی عناصر رو  می دیدم..

درسته آخه از یه سوراخ دوبار گزیده بشیم؟! از یه سمت دوبار مشت بخوریم؟

بی تعارف - علی رغم همه ی انتقادهایی که به سیاست اقتصادی دولت وارده و خب هیچکس از وضعیت موجود راضی نیست -اما یه کم بوی توطئه نمیاد؟؟

بوی تکرار حوادث میاد! یجور موج سواری رو جهل مردم...یجور گنده گویی تو شبکه های اجتماعی...! خب بریزی بیرون قارقار کنی و بانک آتیش بزنی بهتره یا....(یا شو شما کامل کنید..!!) .

دم انتخابات شده باز رفقای خارج نشین برامون آش نذری پختند...! بوش که رسیده وای به حال خودش.

خدایا تو ختم خیر کن! همین.

پ.ن: دم شورای اصناف و بازاری های قدیمی و بصیر گرم، به موقع عکس العمل نشون دادند.

 


پی نوشت باحال 1: این مطلب مربوط به سال 1391 هست (قریب به 6 سال پیش). در برهه ای از سال 1397، قیمت دلار 10000 تومان رو هم رد کرد. وجدانا پیشگویی رو داشتین؟! فقط امیدوارم بقیه ی پیش گویی های جمله اول درست از آب در نیاد...


پی نوشت باحال 2: امروز یکشنبه 29 تیرماه 1399 هست، 2 سال بعد از آخرین پی نوشت و 8 سال بعد از نوشتن این پست. خواستم فقط بنویسم که امروز دلار حوالی 26000 تومان معامله می شد و سکه بالای 11 میلیون تومن...! در مورد جمله «بوی تکرار حوادث...» هم بگم که حوادث سال 88 در سال های 96 و 98 تکرار شد؛ واو به واو و مو به مو. با همان شعارهای نخ نما، با همان شیوه های وحشیانه اعتراض....بگذریم.

  • alialialimtf@

انتهای شب ، ابتدای صبح – چهار راه نواب:

درحالیکه ما و دوستانمان داریم بعد از یه هفته نمایشگاه خیابانی نیمه شعبان بساط رو جمع و خیابونو تمیز می کنیم؛

من: ممـــدآقا ! مواظب بــــاش ...... (ویــــــــــژژژژژژ)......یا ابوالفضل...(وییییـــــــــــــــــــــژژژ)

ممدآقا از ترس به گوشه ی خیابون پرید و افتاد توی جوی آب!

دو بچه مایه دار با ماشین های شاسی بلند و کوتاشون داشتند توی این خیابون طویل -و البته خلوت- گُرگم به هوا بازی می کردند.

درحالی که - از تعجب و ترس- چشمامون قدر نعلبکی شده بود، گرد و خاکی که تا 4 راه شهدا بلند کردند را پی گرفتیـــم.

ممدآقا (در حالی که از ترس قوزفـیش شده بود): به خیر گذشت! نزدیک بود بیافتند رو سرِ ما!

کمی بعد چندین موتورسوار عربده زنان از آن طرفِ کمربندی عبور می کردند و دادِ زن و مرد عابری رو درآوردند.

به فاصله ی کمتر از 10 دقیقه سر و کله ی «بی ام و» قدیمی وارفته ای پیدا شد که دستی کشان و قِن قِن کنان از کمربندی پیچید تو نواب –جایی که ما ایستاده بودیم- و تماشاچیان را به وجد آورد!!! من پارچه ای که تا می کردم را انداختم زمین، ممدآقا دوباره از کنار طاق نصرت دوید تو پیاده رو و بقیه بچه ها هم هر کدام جان خودشونو گرفتند و فلنگ رو بستند.

در حالی که دنبال چشمان از حدقه بیرون افتاده مان روی زمین می گشتیم همه مان به یک موضوع یکسان فکر می کردیم، به اینکه مگه قرار نبود شبها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیدار باشه تا ما خواب خوش ببینیم و اون هم بیاد این رانندگان یاغی رو شکار کنه؟! مگه آقا پلیسه زرنگ نیست؟ پس ماشین گشت و برگه جریمه مال کِی هست؟! نمی دونم مردم پلیس رو دوست دارن یا نه اما من بعد دیدن این حوادث با خودم کلی کلنجار رفتم تا بهش احترام بزارم!! شاید واسه همین چیزهاست که دیگه شعر "آقا پلیسه زرنگه" رو به بچه های این دور و زمونه یاد نمیدن!

در آخرچند پیشنهاد به مسئولان ذیربط: 1 – نام خیابان شهید نواب را عوض کنید بزارید پیست اتوموبیلرانی نواب! ( سایر خیابونا خصوصاً خیابان مدرس هم به همین ترتیب.)

2- ترتیبی بدهید شیشه های خانه های مردم دوجداره شود تا هنجارشکنان عزیز شبها راحت تر به تمرین آواز بپردازند و عربده بکشند!

3- اطراف پیاده رو ها فنسی کشیده شود تا مبادا اگر خدای ناکرده فرمون از دستشون سر خورد و کوبیدند به مغازه مردم و درختای نارنج، ماشینشان کتلت نشود.

4- مامورانی گماشته شوند تا اگر صدای اعتراض کسی از خانه اش بلند شد، باتوم را تو صورت طرف خورد کند مبادا روحیه این دلاوران تضعیف و غرورشان شکسته شود!

5- انتظار می رود وسایل پذیرایی، کاپ قهرمانی رالی، دوربین و خبرنگـــار و ...نیز در انتهای مسیر برای راحتی این عزیزان حتما فراهم گردد!


  • alialialimtf@
آخرین متدهای روز جهان در زمینه ی نحوه ی محبت و نفوذ دانشجو به دل استاد (برگه ی امتحان):

این جفنگیات مرسوم که در برگه ی امتحان مینویسند و از بیماری مادر تا اینکه اگر این درس را نمره نیاورم مشروط میشوم و … هم، خیلی خز شده و هم، حتی یک بچه ی ۵ ساله باور نمیکند؛ چه برسد به یک دکتر! کمی نوآوری و خلاقیت داشته باشید. جناب استاد به اندازه ی کافی خودش مشکلات و بدبختی دارد، دیگر نیاز نیست شما با آن خط زیبای منحصر به فردتان یک صفحه ی آچار برایش از مشکلاتتان بگویید. حالا باز ای کاش فقط یک نفر چنین خزعبلاتی می نوشت. یکهو می بینی از ۳۰ نفر دانشجو، بیست و هشت نفر عینا نوشته اند که اگر این درس را نمره نگیریم مشروطیم و مادرمان مریض است و پدرمان زندان است و فلان و بهمان. انگار این مشکلات را هم از روی دیگری تقلب کرده اند. و اما روشهای جدید؛

روشی پلید
یک درس ساده ای بود که من بنا به دلایلی نتوانسته بودم اصلا این درس را بخوانم و با ذهن کاملا خالی سر جلسه امتحان رفتم. نیم ساعتی نشستم و دیدم هیچکدام از این سوالات حتی برایم آشنا هم نیست. یک جمله در پایان برگه نوشتم و برگه را تحویل دادم:

«در اعتراض به تقلب گسترده ای که سر جلسه ی امتحان از سوی دیگر دانشجویان شاهد بودم از دادن این امتحان خودداری کرده و نمره ی صفر را به بیستِ با تقلب ترجیح میدهم.»
نمره ی الف کلاس را گرفتم! خدایا مرا ببخش.


اگر دین ندارید لااقل دلم شاد کنید
محاسبات عددی. درس بسیار دشوار. حداقل برای من که علاقه ی چندانی به ریاضیات و مباحث محاسبه ای کامپیوتر نداشتم. سوالات توزیع شد و مطابق معمول! خداوکیلی دیگر این درس ۳ واحدی را خوانده بودم ولی چه کنم که در مغزم جای نگرفته بود. عادت دارم که قبل از اینکه برگه را تحویل دهم نمره ی خود را تخمین میزنم. در بهترین حالت ۷ میشدم. امکان رسیدن امدادهای غیبی هم تحت هیچ عنوانی میسر نبود. آخر برگه نوشتم:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
نمره ی ۱۱ گرفتم و نفر سوم کلاس شدم! خدایا مرا ببخش.



صم بکم عمى فهم لایعقلون
درس معارف بود. میدانستم موضوع درس چیست و مباحثش در چه زمینه ای است -با عرض خسته نباشید به خودم- اما جزئیات مطالب و محتوای درس را نمیدانستم. سوالات توزیع شد و باز هم دیدم سوالات کمی برایم ناآشناست. از مغرب و مشرق و زمین و زمان نوشتم. هر آنچه از کتاب دینی کلاس اول ابتدایی، آقای واسعی گفته بود که مثلا چگونه مواد غذایی در بدن مادر تبدیل به شیر میشود تا برهان نظم و علیت که در دبیرستان خوانده بودم. اما نقطه ی طلایی برگه این جمله بود:
«جناب استاد برای من کاری نداشت که عین محتوای کتاب را برایتان کپی کنم اما شما با روش زیبای تدریس خود به ما یاد دادید که چگونه تنها به منابع اکتفا نکنیم. گفتید در دین عقل هم سهیم است و نباید«صم بکم عمى فهم لایعقلون» بود. پس من ترجیح دادم مفهوم را بفهمم ولی کپی نکنم بلکه از دانسته های خود بنویسم.»
بیست گرفتم! خدایا مرا ببخش.
ادامه مطلب رو دریاب:
  • alialialimtf@
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛