سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «www.sekseke.blog.ir» ثبت شده است

شرح ما وقع:

تلفن سیمی خونمون زنگ خورد.

مادر به تلفن نزدیک تر بود، بلند شد تلفن رو برداشت.

با من کار داشتند.

خواهرزاده 8 ساله ام بود. دختره.

اومدم باهاش شوخی کنم، صدامو عوض کردم :))

گفت: دایی جون خواهشاً جدی باش، می خوام باهات صحبت کنم!

من، پشت تلفن پوکر فیس :| شدم، در حالی که سیمِ تلفن داشت از خنده پاره میشد :)))

دختره: دایی جون، می خوایم نمایش اجرا کنیم مدرسه. برای تولد حضرت زهرا (س). لطفا برامون بنویس!

من: دایی جون ولی من...آخه...

دختره: نه! نمی گم الان! شامتو خوردی بعد بنویس!!

حالا این میز شام بود که داشت می خندید.

دختره: دایی! من میخوام نقش حضرت فاطمه رو داشته باشم.

من: عزیزم! در مورد حضرت فاطمه نمی تونین اجرا کنین شماها...بزار فکر کنم، ببینم چه گلی می تونم به سر بگیرم. شاید در مورد مادر نوشتم!

 

دانلود نمایشنامه روز مادر

 

نتیجه مکالمه تلفنی بالا، این شد که نمایشنامه ای رو ضرب العجلی تو 2.5 ساعت بنویسم. هر چی باشه، دختره! 

نمایشنامه ای که به این سرعت نوشته میشه قطعا ضعف هم داره. اما فکر کنم مناسب باشه برای اجرای دخترای دبستانی.

باقیش به ذوق کارگردان تئاتر بستگی داره.

 

فقط دو نکته:

1- دخل و تصرف تو داستان و شخصیت های داستان، ایراد نداره. اما نباید مفاهیم دینی متن حذف بشه.

2- حق الزحمه استفاده از این اثر، ذکر شریف صلواته.

 

 

  • alialialimtf@

 

 

خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید

آن چشم که می دید

خندیدی و زنجیره خندان لبت را

جادوی شبت را

با چشمک و با بذله به من بذل نمودی

گفتی که به زودی...

  • alialialimtf@

مقدمه

کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
 

چرا اینا رو گفتم؟

  • alialialimtf@

imam ali wallpaper

سلام؛

میلاد پرنور سیدالاوصیا آقا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام بر شما مبارک باشه!

سالی که نکوست از بهارش پیداست، و بهار 98 با میلاد یک «مرد» آغاز میشه. روز مرد بر همه پدران شریف مبارک باشه. ان شاالله نگاه حضرت امیر از یکایک ما برداشته نشه و نظر ایشان باعث رشد و سعادت ما در باقیمانده عمرمون بشه.

در زیر، شعری از نظرکرده علی، مرحوم استاد شهریار تقدیم میشه که امیدوارم لذت ببرید.

  • alialialimtf@

پنجره رنگی


غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/
از سفر رسیدنت را خیال می کنم
هر روز،
ساعت ها،
از پسِ پنجره های رنگیِ

قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/

و هر بار
با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانی
از لای پرده های اتوکشیده،
و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/

نگاه کن!
گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛
آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/

حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت...

که قهوه ام ته کشید...

که شیشه ها مات شدند...

جمع کردم بساطِ نگاه را

که ناگاه

ریخت روی سَرِمان، پرهای لباست از آسمان

و آمد:

اولین برف زمستانی به مهمانی!



علی متین فر


عکس هنری روز برفی

عکاس: سید حمیدرضا محمدزاده

  • alialialimtf@



قایق سهراب سپهری

عکاس: حمیدرضا محمدزاده (Hamidreza Mohammadzadeh)


خاک به ظاهر سرسبز


سهراب که رندانه برفت،

قایقش را هم برد/

حال، من ماندم و این خاکِ به ظاهر سرسبز/

سبز، رنگِ همه زیبایی هاست؛

نتوان دامن این پاک، نجاست، آلود/

چاره ای اندیشم/

                         قایقی خواهم شد،

                         خواهم افتاد به آب،

                         بازوانم پارو،

                         ناخدایم رود،

دور خواهم شد از این خاک کبود/

می روم تا که به سهراب بپیوندم و بس/

در بالادست هر چه باشد، به سرِ دیده من!

خوش به آینده نگر

ای دل غمدیده من...

#علی_متین_فر


  • alialialimtf@

 

داستان زندگی، داستان همین عکس است. 
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
 

باغبان، نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!

  • alialialimtf@

* بهار نزدیک بود. باغ پیدا بود. تا چشم کار می کرد نهال بود و نهال. پیرمرد باغبان و فرزندانش مشغول سم پاشی درختچه هایشان بودند بلکه با مرگ شته ها و حشرات جانی دوباره بگیرند و ثمری بدهند.

 

* آفتاب که نور را می بُرد، دیگر پیرمرد وا رفته بود. فرزندانش هم از فرط خستگی کار را نیمه تمام رها کردند. خستگی که امان همه را برید چند ردیف از نهال ها جاماندند. بچه ها می گفتند:"حالا چند درخت سم نخورند، چه می شود مگر؟!

  • alialialimtf@

شرایط لازم برای خواندن متن زیر:

1- فک پائین خود را قدری عقب دهید

2- حال سعی کنید دندان های جلوئی فک بالایتان را نمایان کنید

3- سپس با لحنی کودکانه شروع کنید


نود


به نآآآم خدآآآ

موضوع انشاء: چرا فوتبال نود دقیقه است؟!


فوتبال ورزشی خشن، خشک و بی آب و‌علف است. بابای ما می‌گوید، فوتبال عادل‌نالین خون را بالا می‌برد؛ مخصوصا وقتی بازی به دقیقه 90 نزدیک می‌شود، هیجان، بابای ما را کبود می‌کند! بابای ما می‌گوید: پسرکم! همه چیز به همان دقایق پایانی بستگی دارد.

پدربزرگم می‌گفت: خداوند، دقایق آخر را مخصوص ایرانی‌ها آفرید!

آن مرحوم راست می‌گفت! خودش نیز در واپسین لحظات عمرش حرف ما را گوش داد و دیگر قلیان نکشید.... و سپس مُرد!

ما بلافاصله به آمبولانس زنگ زدیم تا خود را سریع‌تر برسانند، اما زمانی رسیدند که شام مراسم هفتم پدربزرگ هم به پایان رسیده بود! 


یا مثلا همیشه آخر شب و موقع خواب، مادر ما یادش می‌افتد که بشقاب‌های ناهار و شام را نشسته است. او دائما هنگام شستن به پدر غُرِ نداشتن یک خدمتکار را می‌زند؛ اما بابا زرنگ است و می‌گوید: باشد! اما اگر خدمتکار بیاید، هووی تو می‌شود. اینجاست که مادر تا آخر دیگر حرف نمی‌زند.

من نمی‌دانم هَوو چیست، اما لابد شبیه غول بازی‌های رایانه‌ای است که او هم در "مرحله آخر" ظاهر می‌شود! 


دایی ما همیشه حوالی ظهر یادش می‌افتد که چک‌‌اش دارد برگشت می‌خورد یا قسطش را واریز نکرده است، اما از حق نگذریم یارانه‌اش را رأس ساعت 7 به زور از خودپرداز بیرون می‌کشد.


اصلا خود پدرم که همیشه قبض برق و گاز و تلفن و تیلفیزیون را در دقیقه نود و آخرین مهلت پرداخت می‌کند. اما قبض آب را بعد از ده بار اخطار می‌پردازد؛ او می‌گوید: خانه ما در سرازیری است، آب قطع هم بشود تا دو هفته می‌توانیم با فشار کم زندگی کنیم!!


بازیکنان فوتبال ما در وقت‌های تلف شده بازی، تازه به یاد گل زدن می افتند، مثل شوتِ اوت مهدی طارمی به پرتغال. ولی اغلب گل می‌خورند؛ درست مانند بازی با آرژانتین!


مسافران تاکسی دقیقا بعد از نشستن در ماشین، تازه به یاد پیدا کردن کرایه می‌افتند و بالاخره آن را از جیب پشتشان که از قضا تنگ است در آورده و مسافر بغل‌دستی خود را فیتیله‌پیچ می‌کنند.


عروس‌ها پای سفره عقد، در حالی که قند در دلشان -آب که هیچ- بخار می‌شود، برای بار سوم و بعد از تهدید عاقد به ترک مجلس، سرانجام "بله" می‌گویند!


رانندگان ما، بیست و هشتم اسفندماه هر سال، تازه به یاد معاینه فنی ماشین‌شان می‌افتند؛ در ترافیک پشت "چراغ سبز" نیز وقتی ثانیه‌شمار به زیر 10 می‌رسد، تازه یادشان می‌افتد باید پدال گاز را فشار دهند.


شهرداری شهر ما مقید است دقیقا یک هفته مانده به سفرهای استانی مافوق‌شان، چاله‌های خیابان را پینه بزند.


مسئولین در روزهای نزدیک هر انتخابات به‌ یاد مستمری‌بگیران، نگیران، گرسنگان و مستمندان می‌افتند. مردم هم روز انتخابات، منتظر آخرین سانس تمدید رأی‌گیری، دو زانو پای تیلفیزیون می‌نشینند.


دانشجویان ما تنها در دو هفته طلایی (و حتی کمتر) به نام فورجه، قله‌های علم را یکی پس از دیگری فتح می‌کنند. نمونه‌اش همین فرشید!

فرشید کله‌گنده، پسر همسایه‌مان نخبه علمی است. آن‌ قدر کله‌اش کار می‌کند که پارسال بدون کنکور در دانشگاه غیرانتفاعی ثبت‌نامش کردند. مادرم همیشه هوش فرشید را بر مغز سرم می‌کوبد و می‌گوید: روده تو و کله فرشید به یک اندازه بازدهی دارند! فرشید می‌گوید: استادان دانشگاه ما یک روز مانده به انتخاب واحد، یادشان می‌افتد نمره‌های دانشجویان را وارد سیستم نکرده‌اند و بعد از تأیید یادشان می‌افتد شیفت نداده‌اند!


من که نمی‌دانم شـفت و انتخاب‌واحد چیست، اما معلم ما (آقا اجازه! شما نه آقا!) می‌گفت: ما معلم‌‌ها عادت داریم نیم‌ساعت مانده به امتحان، برایتان سوال طرح کنیم!.... از آن طرف، ما هم تکالیف خود را در زنگ تفریح برای معلمانمان آماده می‌کنیم.


با این حساب اگر با همین فرمان پیش برویم، دم مرگمان یادمان می‌آید هنوز زندگی نکرده‌ایم.

من در پایان نتیجه می‌گیرم که نه تنها خداوند، دقایق آخر را برای ایرانی‌ها آفرید، بلکه در دقایق آخر، ما ایرانی‌ها را خلق کرد!  بنابراین، به همین دلیل و از این روی، فوتبال 90 دقیقه است.

این بود انشاء من!


 علی متین‌فر


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!

و از پست ها و داستان کوتاه و طنز جدیدم بازدید کنید.


  • alialialimtf@

روز معرفت، روز تجلّی!

برداشتی آزاد از دعای عــــــرفه



امام بر بلندی کوه، دستش را مانند مسکینی که غذا می طلبد رو به آسمان دراز کرد؛

در این حال، خداوند در قلم تجلی کرد و امام قلم را از روی صخره برداشت و به روی تخته ی آبیِ آسمان، خطوطی را ترسیم می کرد:

رسمِ انسان بود! سر را با چه دقتی می کشید، اعضا و جوارح را چه طرحی می زد. چه چرخش قلمی!

منافذی را با دقت ترسیم می کرد که فکر این ظرافت به مخیله بشر هم خطور نمی کرد.

از عصب بینایی تا روزنه های ورود صدا به گوشش  

یا از دنـده ها، مفاصـل و غـضروف های رویـَـــــــش

از پوست، گوشت و مویش، از هر شریان و جریانی و یا اسرار پیشانی!

از تقلای تکه گوشتی به نام زبان، تا محلّ رویش هر دندان و یا حتی پرده های منسوخ دوران نوزادی انسان!

قلم را که از آسمان جدا نمود، تصویر کامل انسانی زیبا نمایان شد، باز هم خداوند تجلی می کرد.

امام برای این همه زیبایی و حکمت و نعمت، حمد خدا گفت و بارها فرمود:

از دست و زبان که برآید       ***      کز عهده شکرت به در آید


ناگهان، با حالتی مغموم، نقاش قلم را به روی زمین انداخت، آهی کشید و مانند ابر بهاری به پهنای صورت اشک ریخت.

گویا صفحه ی ظاهر ترسیم شده انسان، پیش چشمش ورقی خورده بود و باطن آن انسان خوش سیما و خوش تراش، هویدا شده بود. باطنی که امام را می گریاند!

زانوان امام عجب رمقی داشت که هنوز ایستاده و پابرجا مانده بود وقتی با آن شدت برای انسانِ مصوّرش گریه می کرد...اگـرچه چندی بعد دیگر آن رمق هم در کنار جنازه فرزندش از زانوان گریخت!

باد که دستور وزیدن گرفته بود، صدای ناله امام را به گوش همه می رساند که گریه می کرد برای انسان؛

برای جهل عظیمش و بخاطر لطف پروردگار به او

برای کردار زشتش و بخاطر مهربانی کردگار به او

برای دوری اش و بخاطر نزدیکی آفریدگار به او [1]

و برای فقر و گستاخی و غرور و آن همه «لات»هایی که هنوز نشکسته اند و «عزّی»هایی که هنوز در زندگی بشر پابرجـایند و البته به خاطر نگاه کریمانه حضرت حق به انسان.


اشک های امام که خاکِ زیرِ پایِ مبارکش را گِل کرد، آنگاه بود که با صدای بلند از آن تصویرگر بزرگ به خاطر همه بدی های بشریت عذر خواست و برای او آن قدر دعا کرد و آن قدر انابه نمود تا آن ورق برگشت و آن صورت زیبای انسان بار دیگر نمایان شد!

خدا که تجلی می کرد در باد، در قلم، در انسان، در اعضا و جوارح و شریان، در برگ های درختان، دل امام آرام می شد.

اصلا دلش برای همیشه آرام بود، چرا که «تجلی خداوند» را در «همه چیز» می دید، در «همه چیز». از غیب سخن نمی گویم، او خودش با دستانی کشیده و چشمانی اشک بار و صدایی بلند از فراز کوه فریاد می زد:

  «اِلهی عَلِمتُ بِاختلافِ الاثارِ و تَنَقُّلاتِ الأطوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّی اَن تَتَعَّرَفَ اِلَیَّ فی کُلِّ شَیءٍ حَتّی لا اَجهَلَکَ فی شَیء »

پروردگارا من از اختلاف تأثرات و گوناگون شدن تحولات جهان بر من، دانستم غرض تو از آفرینشم آن است که تو خود را در "هر چیــزی" به من بشناسانی!  

و این «همه چیز» گمشده انسان بود. کلــــیدی بود که زندگی او را متحول می کرد و به سوی آن یگانه جهت می داد.

با غروب آفتاب دیگر مفاتیح دل امام بسته شده بود، و او آماده سفری بی بازگشت به سوی نینوا می شد، زیرا خداوند در غروب آفتاب برای او تجلّی کرده بود.

و حسین(ع) نیز جلوه ای شد پرتشعشع از تجلی پروردگار!

و حسین(ع) رمز عرفه شد.

 


علی متین فر

 


[1]  الهی! ما الطفک بی مع عظیم جهلی و ما ارحمک بی مع قبیح فعلی الهی ما اقربک منی و ابعدنی عنک... (دعای عرفه)



پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم! 
  • alialialimtf@
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛