سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

 

سلام. قسمت دوم داستانک طنزم با موضوع قرنطینه پیش چشمای شماست. جهت یادآوری: با صدای پسربچه های اول دبستانی و به صورت کلمه به کلمه بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

برای خوندن قسمت اول این داستان طنز کلیک کنید.

 

به نام خدا

موضوع انشاء: تعطیلات خود را در قرنطینه چگونه گذراندید؟ (قسمت دوم)

 

- روز دوم قرنطینه

صبح، با حالت سرخوشی همه از خواب بیدار شدیم. انگار روغن بنفشه فاسد بود و به پدر غالب کرده بودند! داشتم آماده می شدم که به مدرسه بروم اما معلممان در گروه والدین با خوشحالی پیام داد که امروز هم مدرسه تعطیل است. بعد دستش خورد به استیکر ناموسی و همه سین کردند و آبرویش به تاراج رفت!

پدرم سر میز صبحانه گفت می خواهد از کارش استعفا بدهد و بیاید معلم شود تا از تعطیلات پشت سر هم استفاده کند؛ که مادر گفت: «از کدام کار؟»

  • alialialimtf@

 

Iranian beautiful Haft Seen table

شش سین آرزو- یک سین عشق

داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین

 *****
 

«ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمی‌بینی خوابیده ایم؟!»

«سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمی‌گرفت و تنها با «سرکه» رفاقتی جزیی داشت.

 

«ماهی نرِ» توی تنگ شیشه‌ای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه می‌کرد.

  • alialialimtf@

lovely lady with an umbrella

صلح و جنگ

برای چنگ آوردنت با همه چیز «جَنگیدم»

زَخم خوردم/ زَخم شنیدم/ زَخم دیدم

جراحتِ شیرینی بود...

تا اینکه یک روز

در کمال صلح و آرامش «رَفتی»

جَــنگ اول چه بِــه بود از صُــلح آخر!


زمستان 97- علی متین فر



پ.ن: عکس بر گرفته از آلبوم هنری حمیدرضا محمدزاده

  • alialialimtf@

 

داستان زندگی، داستان همین عکس است. 
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
 

باغبان، نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!

  • alialialimtf@

درد دل های یک رفیق مایوس

(داستانی کوتاه از زبان یک 100 تومانی)


سالهای زیادی است که از عمرم می‌گذرد. برای خودم شَهنــشاهی بودم و اکنون در کنج عزلت شکوه نامه می نویسم.

هرگز اجتماعی تر از من نمی یابید! هر روز را با کسی گذرانده ام و خوب به کارشان دقت کرده ام! وجودم یک رنگی بود اما نمی دانم چرا در وجود بعضی ها چنان نفوذ پیدا می کردم که زود رنگ وجودشان بوقلمونی می شد و مرا با هیچ چیز عوض نمی کردند!

آنقدری بت بودم برای دوست‌دارانم که به خاطر من شرف و حیثیت و دین و حیا و ناموس و چه و چه را قی می کردند.

از طرفی گاهی روزهایی را لای قرآن پیرمرد مهربانی می گذراندم که با سخاوت تمام  مرا به عیدی در جیب نوه ی بازیگوش خود می گذاشت.

روزها گذشت و گذشت، تا بانک مرکزی نسل ما را برکت داد و آنقدر زیاد شدیم و متنوع که اگر مورچه ملکه هم روزی صد شکم بزاید به گرد پای بانک مرکزی نرسد!

اما من هنوز تنها بودم!


تنوع که باشد پای ارزش های متفاوت به میان می آید، مثلا خود من سالیان دور ارزش و آبرویی داشتم؛ لای کتاب بودم و راست قامت، در جیب درندشت کت بزرگان بودم تا‌نخورده و براق، در گاوصندوق بودم و دزد آرزوی داشتن مرا به اوین می برد؛

اما این اواخر چه؟! در دستان عرق کرده‌ی کودک مدرسه ای که برای خریدن نوشمک منتظر زنگ آخر است خیس می شدم و در جوراب پیرزن سبزی فروش در کنار دوستانم مچاله می شدم و بوی پا می گرفتم و باقالی و در تاکسـی از وسط خم می شدم و به مناسبت هر مناسبتی روی من و خانواده ام مهر می زدند و عکس می کشیدند و نامه های عاشقانه و شرح حال می نوشتند...انگار که قحطی دفتر خاطرات و نقاشی شده است!


کاش می شد این مردم برای ما هم مثل هم‌نوعان خارجکی‌مان قدر و منزلتی قائل می شدند، شیک و اتو کشیده، سالم و بی وصله و پینه. ایمیل آخری که از برادر ناتنی ام دلار، به دستم رسیده است حاکی از عمر بالای آنها و جای صاف و نرم و راحت آنها در کیف بود.

باور کنید ما اسکناس ها هم عمرمان را دوست داریم، بدمان می آید از اینکه گوشمان را ببرند یا نخ نخاع ما را قطع کنند و یا از شصت طرف خم‌مان کنند و یا با دستانی آلوده بدن ما را لمس کنند و یا روی لوح سفید قلب ما با جوهر گند بزنند. فقط کم مانده است از ما جای دستمال توالت استفاده کنند! اینگونه می شود که متوسط عمرمان در ایران به 5 سال می رسد!


Toman 100

اکنون این منم 100تومنی پر از جراحت و چسب و بخیه، با هزار جور نقش و نگــار و صور قبیحه که اربابان یک روزه ی ما، مرا به این حال نزار انداختند.

اکنون که نفس هایم به شماره افتاده به یاد روزهای جوانی و راست قامتی و خوش گذرانی افتاده‌ام، آرزو می کنم کاش جای برادر کوچکم 50 تومنی، سکه ای فلزی بودم، مستحکم و غیرقابل خدشه. هم عمرم مدام بود و هم نسلم بادوام. باور کنید وقتی سکه 500 تومنی نوه ی ارشد برادرم را دیدم، اشک حسرت ریختم و باز خیس شدم!

این منم 100 تومنی مدل 1360 ! بدون گوش و بدون دل و این منم که اکنون در میان تاریکی مطلق و انبوهی از وسایل نامرتب ارباب دیگری خزیده ام و از این اجتماع گرگ آلود(!!) به گوشه ای از این کشو پناه برده ام!


وااااااااای! روشنایی! چه شده؟! حیف. صاحبم مرا تصادفی پیدا کرده و از روی دلسردی نگاهی مأیوسانه به من انداخته. گمانم جایم یا در دست گدای سر خیابان است یا در صندوق صدقات که حالا شده گورستان "اسکناس های متلاشی".

حدسم درست است و من دارم به دوستانم ملحق می شوم، بگذارید این چند قدم تا صندوق وصیتی بکنم، از ما که گذشت ولی شما را به عزیزانتان قسم از ما درست محافظت کنید، پس کیف پول را برای چه اختراع کرده‌اند ؟! به این جان به گلو‌رسیده قسم، بهبود اقتصاد شما در گرو صیانت از ماست و قطعا سود سلامت ما به جیب شما خواهد رفت.

این منم 100تومنی پر از چین و چروک که نه گوش دارم و نه دل و نه دیگر تاب سخن!

 

علی متین فر

پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!


  • alialialimtf@

 

قوانین نانوشته در دانشگاه های ایران 

به زبان طنزِ مامان دوز!!

  معمولا در هر شهر، محله و روستا و اصولا هر اجتماعی قوانین نوشته و نانوشته‌ای وجود داره که چارچوب رفتار ما با دیگران و سایر افراد با ما را تعیین می‌کنه. ذات قوانین نوشته شده در کشور ما، عمل نکردن به اونهاست. قوانین مکتوب راهنمایی و رانندگی، سربازان نظام وظیفه، مالیات، عدالت اداری و هر چه که فکرش رو بکنی. اما یک‌سری از مقررات نانوشته‌ای هم وجود داره که کافیه فراموششون کنی؛ در اون صورت یا از جامعه طرد خواهی شد و یا می‌بینی که مضحکه خاص و عام شده‌ای! مثلا کافیه دو بار دم درب ورودی یک ساختمان شلوغ به دیگران تعارف و بفرما نزنی، قطعا بار سوم یک آدم خشک و بی‌تربیت شناخته می‌شی. دانشگاه هم از این قاعده مستثنی نیست. حتی در مواردی این قوانین نانوشته هستن که ارجحیت دارن. در ادامه به برخی از این مقررات اشاره‌ای خواهیم داشت؛ این بهترین هدیه و کمک هست از یک دانشجوی سال بالایی به دون ترم‌های عزیز و ورودی‌های جدید تحصیلی دانشگاه که به رک ترین حالت ممکن نوشته شده؛ صبور باشید:
  • alialialimtf@

16 آذر


این دست نوشته را به سفارش یکی از نشریات دانشجویی در آذرماه 96 نگاشتم. متنی که به دلیل زبان تیزش در لفافه، هیچ گاه در آن نشریه چاپ نشد. بعد از یک سال آن را از گوشه آرشیو رایانه پیدا کردم و امروز در یک تاریخ کاملا بی ربط نسبت به روز دانشجو، آن را وارد فضای مجازی خواهم نمود؛ اگر قهوه دوست دارید، بخوانید:


قهوه‌ی تلخِ یک مصاحبه‌ی شیرین

(مصاحبه خیالی با یک دانشجو)


صادقانه بگویم هرگاه سوال "ما که هستیم؟" به ذهنم می‌رسد، اندکی بعد افکار مادی مرا غرق می‌کند و فراموش می‌کنم اصلا به چه می‌اندیشیدم! برای نگارش این مطلب و تهیه گزارش و مصاحبه به هر دری زدم، کسی خانه نبود، و اینگونه شد تا فکری به سرم بزند و اتاق مصاحبه را آماده کنم:  
-         یک صندلی چرخ دار
-         میز عسلی برای پذیرایی از مهمان
-          یک لیوان قهوه اصیل داغ
-         و البته یک آیینه بزرگ!

میهمان برنامه : من!
                  من، در برابر من.

هر دو هم‌ زمان، قهوه را مزه می‌کنیم، با هم می‌خندیم، با هم سُرفه‌مان می‌گیرد، با هم به چشمان یکدیگر زل می‌زنیم! اما برخلاف آنچه هدف من بود، وقتی من صحبت می‌کنم، او می‌نویسد! انگار او قرار است از من مصاحبه بگیرد! من از من! 

  • alialialimtf@

نیمکت

 

سرگذشت یک نیمکت (داستان کوتاه)

اولین بار، تو کارگاه نجاری پایین شهر به دنیا اومدم. صندلی و میزم از چوب سفت و قرصی بود که محال بود موریانه بهش دندون بزنه! ما که مثل شما آدما کودکی و این بچه بازی ها نداریم، از همون اول جوونیم، شیـــک و اتوکشـــیده. به تنم پایه های فلزی که پرچ شد فهمیدم منم استخدامم تو مدرسه! خوشحال بودم برای اولین بار از بین بچه مدرسه ای ها رفیق پیدا می کنم.

**********

یادمه من و نیمکت های دیگه رو بار زدند تو یه کامیون بد قواره ای و بردنمون دبستان پسرونه نمی دونم چی چی چندتا خیابون پایین تر. من از بالای کامیون می دیدم که کارگرا دونه دونه دوستامو خالی می کنن. یه پیرمرد هم اومد منو آروم آروم کشوند و برد گوشه ی یک کلاس درس؛ بعد ها متوجه شدم پیرمرد، همون بابای مهربون مدرسه بود! فضای کلاس با دیوارای تازه رنگ شده بوی رنگ گرفته بود و تخته سیاه نو و نیمکــتهای جدید و سالم بوی تازگی رو هم قاطیش کرده بود. هیچ کدوم از ما تو پوست خودش نمی گنجید، اما بایست صبر می کردیم.

**********

با صدای زنگ صبحگاهی مدرسه یهو از خواب طولانی بلند شدیم. باور نکردنی بود، چه زود اول مهر شده بود!؟

حرص و جوش مدیر مدرسه با آن صدای کلفتش تو کلاس می پیچید که سفارش همه چیز رو به بچه ها می کرد الا سفارش ما نیمکتها!

درب کلاس که باز شد یهو بچه ها هجوم اوردند داخل و همه هم سعی می کردند اون جلوی جلو بشینن؛ نزدیک معلم و کنار پنجره! راستش یه خورده حسودیم می شد به نیمکت جلویی ها آخه من آخر کلاس بودم! از طرز رفتار بچه ها می شد حدس زد کلاس اولی نیستند...یواش یواش مهمونای ما هم پیداشون شد، دو تا پسربچه شیطون که باید بگم تموم آزار و اذیت های کلاس زیر سر این دوتا جانور بود.(یکیشون پسره پیرهن آبی بود و دیگری پسره پا دراز!!)

**********

اون روز با همه ی خوشی هاش گذشت. اما از فرداش آروم آروم شیطنت های بچه ها شروع شد. با خودکار و ماژیک و گچ و لاک غلط گیر و تیغ موکت بری(!!)، اون سطح صاف و صیقلی رو تبدیل کردند به کمربندی شرقی با اون چاله چوله هاش!

اینها آخر کار نبود. سر کلاس پیرهن آبیه عوض گوش دادن به درس، با پیچ و مهره های حیاتی من بازی می کرد و قلقلکم می داد حتی کار به جایی رسید که زنگ تفریح عوض هواخوری رو من تمرین سوارکاری می کردند خصوصا اون پادرازه!

گهگاهی که بابای مدرسه می اومد برای جاروب کلاس دلم می خواست روم بشینه تا باهاش درد و دل کنم و های های بزنم زیر گریه...!

**********

آخر خرداد رسیده بود و دیگه خبری از بچه ها نبود...نگاهی به سر و رویم که انداختم تازه متوجه شدم چقدر پیر شده ام! فرسوده و متلاشــی...جای سالم به سر و تنم نبود، چوب های شکسته و معرق کاری شده(!!)، پیچ های کنده شده، پایه های فلزی زبار در رفته خبر از آغاز فصلی سرد می داد! کمی دلهره گرفته بودم. بقیه نیمکت ها هم دست کمی از من نداشتند و بینشون تک و توکی نیمکت سالم پیدا می شد اما وضعیت هیچ کدوم مثل من وحشتناک نبود. همه خسته بودیم از این همه جراحت و به سختی به خواب تابستانی رفتیم!

**********

گرم خواب بودیم که با صدای باز شدن در کلاس چشمامون وا شد. بابای مدرسه بود و میهمان های جدید...انگار باز اول مهر اومده بود. نیمکت های جوان از همون دم در با غرور زیاد به ما نگاه می کردند ظاهراً اومده بودند جای ما از کارافتاده ها رو بگیرند. پچ پچ نیمکت ها کلاس رو پر کرده بود.

بابای مدرسه که منو کشون کشون می برد از نومیدی لبخند تلخی به نیمکت های جوان زدم و به آنها گفتم: جوانی ما، عمر یک ماه مهرِ ماست، زود می گذرد، امیدوارم مهمانهای شما مهربان باشند...نیمکت پیر این را گفت و با بابای مدرسه از کلاس و از دبستان خارج شد.

**********

قطره اشکی به روی کاغذ چکید. گریه امانِ پسر پیرهن آبی را بریده بود. پسرک پادراز قصد آرام کردن او را داشت. آنها نامه ی  شرح حال نیمکت قدیمی شان را از زیر نیمکت جوان پیدا کردند؛

نیمکت پیر قبل از رفتن سفارش همه چیز را به نیمکت جوان کرده بود!   

 

علی متین فر- شهریور 1391

"پست ها و داستان های کوتاه جدیدم رو از اینجا مطالعه کنید، ممنونم"

 
  • alialialimtf@
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛