شش سین آرزو- یک سین عشق (داستان کوتاه)
شش سین آرزو- یک سین عشق
داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین
«ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمیبینی خوابیده ایم؟!»
«سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمیگرفت و تنها با «سرکه» رفاقتی جزیی داشت.
«ماهی نرِ» توی تنگ شیشهای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه میکرد.
«سفره» گفت: هر سال پَـهنم میکنند اینجا و امثال شماها رو میان روی من میچینند. بعد، کمتر از 2 هفته هر کس میره پی کارش!
«سنبل» گفت: بیایید هر کدوم یک آرزو کنیم! ... بعد چشمانش رو بست و رفت تو خیال.
ماهی قبلاً اینقدر از دریا و رود گفته بود که «سبزه» رو هوایی کرده بود. سبزه با عجله گفت: من آرزو دارم با دریا رفیق بشم!
سنبل یک چشمش رو باز کرد و با غرور گفت: و من آرزو دارم بقدری رشد کنم که بوی خوشم اثری از سیر و سرکه نگذاره.
سرکه هم که بوی تندش فضای سفره رو پر کرده بود چشم غره ای به سنبل کرد و با طعنه گفت که آرزویی ندارد!
سیر هم که به این چیزها برایش اهمیتی نداشت، منتظر بود تا با زنگ ساعت تحویل همه چیز تمام شود.
«سمنو» ی آرام و متین، صادقانه آرزوی سیر کردن گرسنهای را داشت و «سنجد»ها که در کنار سمنو بودند آرزو کردند که جایی در هفتسین سالهای بعد داشته باشند. «تخممرغهای رنگی» که با این سروصدا از خواب بیدار شده بودند همه یک آرزو داشتند و آن اینکه خانهی مرغ یا خروسی پَروار و پُربار و البته زیبا باشند. بعد هم شروع کردند به جرّ و بحث که کدام زیباتر و کدامشان زشت ترند...
آن قدر با وَرجه وورجهشان، گرد و خاک بلند کردند که سفره عطسهای شدید کرد! با غرش او اهالی سفره از ترس عـتابش پریشان شدند، ماهیها ته تنگ آب قایم شدند، سبزه و سنبل رویشان را برگرداندند، تخممرغها خودشان را به خواب زدند ولی... ولی سرکه و سیــر، دلشان مثل سیر و سرکه می جوشید، زیرا سمنو روی سفره ریخته و سنجدها پخش شده بودند.
از صدای به هم خوردن ظروف، چراغها روشن و صاحب خانه بیدار شد. مردِ خواب آلود نزدیک سفره شد. سری خاراند. بعد با دو سه انگشت تمام سمنو را بلعید و سنجدها را در ظرف ریخت. و سپس غرغری کرد و خوابید.
سفره نگاه غمگینانهای به جای خالی سمنو کرد و گفت: خوش بحال سمنو! زودتر از سال نو به آرزویش رسید...
سنجدهای نجات یافته زار زار برای سمنو گریه میکردند تا جایی که از اشک خیس شدند و آماده کپک زدن!
سیر که انگار از زندگیاش سیر بود گفت: آخر چه فایده که رفته تو شکم اون مردک؟ این هم شد آرزو؟ و شروع کرد به غرولند کردن.
تا سرکه او را آرام کند، آفتاب روی سفره خیمه زده بود.
صبح روز تحویل سال که همه چشم باز کردند مهمانهای جدیدی را دیدند. «سکهها» جای سمنو آمده بودند. در واقع آنها بودند که با جیرینگ جیرینگشان همه را بیدار کرده بودند. ماهی با چشمان وزغیاش بِرّ و بِر لباسهای براق آنها را نگاه میکرد. سبزه و سنبل هم زیر چشمی آنها را میپاییدند. سکه ها به هم فخر میفروختند حتی نسبت به تخممرغهای مغرور و سنبل حسود!
ساعت که سر سفره آمد همه فهمیدند چیزی تا تحویل سال نمانده. تخممرغها آرزویشان را فراموش کردند و داشتند برای تخممرغ جنگی کُری میخواندند. ماهی هنوز دلش پیش همسر جوانش بود و سعی داشت کلکِ داستان «طوطی و بازرگان» را اجرا کند اما دوزاریاش کج بود! سبزه و سنبل در آرزوی طبیعت، مرتب خود را در آینه وارسی میکردند. سرکه با سکهها به بهانه جناس گرم گرفته بود؛ شاید که بتواند آنها را به جیب بزند. سیر مدام به او دشنام میداد تا سر سفره کمتر دروغ ببافد.
در این میان که فضا ملتهب بود، ســفره همه را سرشماری کرد و با تعجب دید که یک سین کم است! اما هر قدر بیشتر فکر میکرد کمتر به جواب میرسید. تکانی خورد و جبراً همه را به سکوت فراخواند. بار دیگر حضورغیاب کرد:
سبزه؟حـــاضر سیر؟حاضر سنجد؟حاضر سنبل، سرکه، سکه؟ حاضــر
کسی نمیدانست چه کسی نیامده اما خوب میدانستند که اگر هفت سینشان کامل نشود هیچ کسی به آرزوی خودش نخواهد رسید! اصلا شاید دلیل نابودی اهالی سفره هفت سین در سالهای قبل، همین بود.
سفره آماده باش داد! از همه خواست تا به هر وسیلهای سر و صدا به پا کنند شاید صاحب سفره بفهمد که هفت سین نوروزش ناقص مانده.
ماهی که در تب میسوخت محکم خود را به تنگ می زد، سبزه و سنبل با رقص برگ و گلشان، تخممرغها و سنجدها با پا کوفتن به ظرف شیشهای صدا ایجاد میکردند و سکهها با درآغوش گرفتن همدیگر امید اول سفره نشینان بودند. به قدری فضای سفره -برای اولین بار- یکصدا شده بود که سیر و سرکه هم دست از تنبلی و نا اُمیدی برداشتند و سر و صدایی به پا کردند.
برق شادی در چشم همه ی اهل سفره درخشید وقتی مرد کاسهای از «سیب سرخ» را درست در میانه سفره گذاشت.
همه چیز عوض شده بود، اصلاً «حوّل حالنا» شده بود!
سراسر سفره، یکپارچه و آرام و این، از اعجاز عشق بود. سیبِ سرخِ عاشق عجب برکتی به همراه داشت.
سفره دیگر التهاب نداشت. تخممرغها رفیق و مهربان شده بودند. سبزه و سنبل، ساقه و برگهایشان را به هم گره میزدند. سیر دیگر از زندگی سیر نبود. سکهها دیگر مغرور نبودند. سنجدها از فساد و کپک گریختند. سرکه که تا آن لحظه نصفش بخار شده بود، امیدوار ماند. و ماهی که با دیدن سیب سرخ، سوز دلش عود کرده بود دوباره گریه فراق سر داد.
همه محو «سیب» بودند تا وقتی که ساعت زنگ زد. آنگاه «مقلب القلوب و الابصار» شد و همه ی نگاهها به او برگشت. آنجا بود که همه با هم آرزوهایشان را از خدای سفره طلب کردند.
هفت ســـین که کامل شد و نوروز سپری، سنبل در باغچه کاشته شده بود و سبزه، سیزدهم فروردین به آغوش دریاها سپرده شد. رفاقت سیر و سرکه با ورودشان به دبّه ترشی خانگی ماندگار شد. سکهها پر برکت شدند و ماهی در رودخانهای به وصال همسرش درآمد. تخممرغها آبستن جوجهها شدند و هستهی سنجدها به خاک افتاد و با اولین باران بهاری، جوانه زد.
*****
مرد که سفره را جمع کرد، همه در حال عشق با آرزوهایشان بودند؛
ولی تنها سفره میدانست که عاقبتِ ســــیبِ ســـــرخِ عـــــاشق چه شد و چه آرزویی در دل داشت.
«علی متین فر»
پ.ن.1: این داستان کوتاه را وقتی 22 ساله بودم، نوشتم. فکر می کردم قبلا منتشرش کردم اما در آرشیو پیدایش نکردم. به هر حال بازخوانی اش برایم تجدید خاطره و پر از انرژی بود.
پ.ن.2: نوروز 1398 بر شما مبارک! سفره هفت سین دل شما مالامال از عشق
یا خدا چه طولانی😑منم خوب نمیتونم بنویسم