سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «sekseke» ثبت شده است

تاکسی نوشت

۰۶
اسفند

تاکسی‌نوشت!


رادیو (در حالی که خرخر می‌کند): ایمیل‌های «کلینتون» ارتباط مقامات افغان‌ مرتبط با سازمان سیا را فاش کرد.  وزارت امور خارجه آمریکا از فاش شدن ایمیل نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۱۶ این کشور در مورد مقامات افغانی که از سازمان سیا حقوق دریافت می‌کردند خبر داد!

 

راننده (در حالی که با کف دست به فرمان ضربه می‌زند): کاش این دم انتخاباتی، اسامی مواجب بگیرهای آمریکا تو ایران هم لو بره...

مسافر جلویی: این که چیزی نیست، همین الان تو کانال تلگرام بی‌بی‌سی فارسی، اسامی لیست فلانی منتشر شده!

راننده: داریش ببینم الان؟!

مسافر جلویی (در حال گشتن در گالری عکس گوشی): اینهاش!

من: مگه میشه؟ اسامی خیلی‌ از بزرگوارها تو این لیستهاست! یعنی این‌همه حضرات مواجب بگیر دشمن‌اند؟! این چه حرفیه آخه...؟

راننده (رو به من): نه پسرجان! به حضرات که تردیدی نیست، اما به انگلیسیا چرا.

مسافر جلویی: اصلا گیرم که نون‌خور استکبار نیستند، که نیستند؛ حداقل کاری که ازشون انتظار میره اینه که از حمایت دشمن از اونها اعلام برائت کنند و مرزبندی داشته باشند.

مسافر عقبی: بریزین دور این حرفا رو بابا، چه اشکالی داره بی‌بی‌سی فارسی هم لیست ارائه کنه؟! مگه ایرانی نیستن؟

راننده: داداش! مگه هرکی فارسی حرف بزنه و چارتا عکس با تخت جمشید داشته باشه، ایرانیه؟! انگلیس، دشمن ما نباشه، پس ننه‌جون من لابد دشمن ملته!!

مسافر عقبی: حرف مفت که کنتور نمیندازه، یه مشت *** و نفهم دور هم جمعین که چشمتون فقط به بیست و سیه! اصلا ادب مرد به ز دولت اوست...پیاده میشم!

مسافر جلویی: این چرا فوری لفت داد؟!

من: یعنی هنوز پیدا میشن کسایی که از 88 تا الان دست دشمن رو ندیده باشن؟!

راننده: دست و پای دشمن که جای خود داره، هنوز یه عده حاضر نیستن بگن انگلیس و امریکا، بدخواه این مملکتند...

(و همزمان موج رادیو را عوض می‌کند)

رادیو: (صدای امام(ره) در حال پخش است) «...آن روزى را که امریکا از ما تعریف کند باید عزا گرفت. آن روز که کارتر و ریگان (1) از ما تعریف کنند معلوم مى‏شود در ما اشکالى پیدا شده است، آنها باید فحش دهند و ما هم باید محکم کارمان را انجام دهیم...[1]»



[1] صحیفه امام، ج‏18، ص: 242

  • alialialimtf@

کاپ با طعم خون


[مـن و دوستانم اشکان و پدرام در حال دیدن بازی حساس برزیل-آلمان مثل تموم دنیا]

من: یعنی برزیل در حدّ تیم محلات ما هم نبود! نه دفاعی، نه نفوذی، نیمار هم که علیه الرحمه شد و رفت! می‌دونی؟ برزیل که تو جام نباشه می خوام اصلاً جام نباشه!

اشکان[در حالی که سرشو به علامت نارضایتی تکون می‌داد]: کروس رو داشتی؟ هر چی می زد صاف می رفت تو گل ســـزار بیچاره. مانوئل نویر پدرآمرزیده که شده بود عین دیوار چین. وِ دیگه کِجِه خَلقه!!

پدرام: عجب واکنش‌هایی داشت انصافاً، حالا شماها که برزیلتونه، ولی فردا "مسی"جان می‌آد فوتبال رو به همتون یاد میده...

من: برو بِذار باد بیاد، تیم که بردهاش با تیم های قرمزپوش، ناپلئونی بوده، معلومه که آخر عاقبتش چی میشه دیگه، نه اشکان؟! آخ آخ گفتم اشکـــــان، یاد دژاگه خودمون افتادم، هنوز صحنه پنالتی زابالتا روی اشکان دژاگه تو صدر اخبار دنیاس. اونو داور پنارت می گرفت و گل می‌شد، آرژانتین الآن با مینی‌بوس تو راه بوینس آیرس بود...

ادامه مطلب در ادامه مطلب!

  • alialialimtf@

سولاخ!

۱۲
مهر

واقعا نمی دونم چی بگم... دلار 10000 هم بشه یورو 500000 تومن هم بشه...گوشت گاو برسه کیلویی 9 میلیون تومن لبنیات نایاب بشه..چه می دونم شیر گاوا بخشکه و زمین لم یزرع بشه...

الان که ساعت 3دقیقه از بامداد گذشته و داشتم تو سایتای خبری خبر شلوغی و به التهاب کشیدن بازار تهران توسط بعضی عناصر رو  می دیدم..

درسته آخه از یه سوراخ دوبار گزیده بشیم؟! از یه سمت دوبار مشت بخوریم؟

بی تعارف - علی رغم همه ی انتقادهایی که به سیاست اقتصادی دولت وارده و خب هیچکس از وضعیت موجود راضی نیست -اما یه کم بوی توطئه نمیاد؟؟

بوی تکرار حوادث میاد! یجور موج سواری رو جهل مردم...یجور گنده گویی تو شبکه های اجتماعی...! خب بریزی بیرون قارقار کنی و بانک آتیش بزنی بهتره یا....(یا شو شما کامل کنید..!!) .

دم انتخابات شده باز رفقای خارج نشین برامون آش نذری پختند...! بوش که رسیده وای به حال خودش.

خدایا تو ختم خیر کن! همین.

پ.ن: دم شورای اصناف و بازاری های قدیمی و بصیر گرم، به موقع عکس العمل نشون دادند.

 


پی نوشت باحال 1: این مطلب مربوط به سال 1391 هست (قریب به 6 سال پیش). در برهه ای از سال 1397، قیمت دلار 10000 تومان رو هم رد کرد. وجدانا پیشگویی رو داشتین؟! فقط امیدوارم بقیه ی پیش گویی های جمله اول درست از آب در نیاد...


پی نوشت باحال 2: امروز یکشنبه 29 تیرماه 1399 هست، 2 سال بعد از آخرین پی نوشت و 8 سال بعد از نوشتن این پست. خواستم فقط بنویسم که امروز دلار حوالی 26000 تومان معامله می شد و سکه بالای 11 میلیون تومن...! در مورد جمله «بوی تکرار حوادث...» هم بگم که حوادث سال 88 در سال های 96 و 98 تکرار شد؛ واو به واو و مو به مو. با همان شعارهای نخ نما، با همان شیوه های وحشیانه اعتراض....بگذریم.

  • alialialimtf@
از غیرت بعضی ها در عجبم که حاضر نیستند کسی کوچکترین صحبت یا نقدی رو به اسطوره های تاریخیشون،اسطوره های ورزشی شون، اسطوره های سینماییشون و... بکنه - و وای به روزی که کسی صحبت کنه!!- اما تو روز روشن پیامبر دینش رو - پیامبر رحمت برای همه ی جهانیان- با وقیح ترین صفات اخلاقی توی فیلم نشون میده و طرف ککش هم نمی گزه!!؟!

متنفرم از این جور آدم ها


محمد رسول الله

  • alialialimtf@

نیمکت

 

سرگذشت یک نیمکت (داستان کوتاه)

اولین بار، تو کارگاه نجاری پایین شهر به دنیا اومدم. صندلی و میزم از چوب سفت و قرصی بود که محال بود موریانه بهش دندون بزنه! ما که مثل شما آدما کودکی و این بچه بازی ها نداریم، از همون اول جوونیم، شیـــک و اتوکشـــیده. به تنم پایه های فلزی که پرچ شد فهمیدم منم استخدامم تو مدرسه! خوشحال بودم برای اولین بار از بین بچه مدرسه ای ها رفیق پیدا می کنم.

**********

یادمه من و نیمکت های دیگه رو بار زدند تو یه کامیون بد قواره ای و بردنمون دبستان پسرونه نمی دونم چی چی چندتا خیابون پایین تر. من از بالای کامیون می دیدم که کارگرا دونه دونه دوستامو خالی می کنن. یه پیرمرد هم اومد منو آروم آروم کشوند و برد گوشه ی یک کلاس درس؛ بعد ها متوجه شدم پیرمرد، همون بابای مهربون مدرسه بود! فضای کلاس با دیوارای تازه رنگ شده بوی رنگ گرفته بود و تخته سیاه نو و نیمکــتهای جدید و سالم بوی تازگی رو هم قاطیش کرده بود. هیچ کدوم از ما تو پوست خودش نمی گنجید، اما بایست صبر می کردیم.

**********

با صدای زنگ صبحگاهی مدرسه یهو از خواب طولانی بلند شدیم. باور نکردنی بود، چه زود اول مهر شده بود!؟

حرص و جوش مدیر مدرسه با آن صدای کلفتش تو کلاس می پیچید که سفارش همه چیز رو به بچه ها می کرد الا سفارش ما نیمکتها!

درب کلاس که باز شد یهو بچه ها هجوم اوردند داخل و همه هم سعی می کردند اون جلوی جلو بشینن؛ نزدیک معلم و کنار پنجره! راستش یه خورده حسودیم می شد به نیمکت جلویی ها آخه من آخر کلاس بودم! از طرز رفتار بچه ها می شد حدس زد کلاس اولی نیستند...یواش یواش مهمونای ما هم پیداشون شد، دو تا پسربچه شیطون که باید بگم تموم آزار و اذیت های کلاس زیر سر این دوتا جانور بود.(یکیشون پسره پیرهن آبی بود و دیگری پسره پا دراز!!)

**********

اون روز با همه ی خوشی هاش گذشت. اما از فرداش آروم آروم شیطنت های بچه ها شروع شد. با خودکار و ماژیک و گچ و لاک غلط گیر و تیغ موکت بری(!!)، اون سطح صاف و صیقلی رو تبدیل کردند به کمربندی شرقی با اون چاله چوله هاش!

اینها آخر کار نبود. سر کلاس پیرهن آبیه عوض گوش دادن به درس، با پیچ و مهره های حیاتی من بازی می کرد و قلقلکم می داد حتی کار به جایی رسید که زنگ تفریح عوض هواخوری رو من تمرین سوارکاری می کردند خصوصا اون پادرازه!

گهگاهی که بابای مدرسه می اومد برای جاروب کلاس دلم می خواست روم بشینه تا باهاش درد و دل کنم و های های بزنم زیر گریه...!

**********

آخر خرداد رسیده بود و دیگه خبری از بچه ها نبود...نگاهی به سر و رویم که انداختم تازه متوجه شدم چقدر پیر شده ام! فرسوده و متلاشــی...جای سالم به سر و تنم نبود، چوب های شکسته و معرق کاری شده(!!)، پیچ های کنده شده، پایه های فلزی زبار در رفته خبر از آغاز فصلی سرد می داد! کمی دلهره گرفته بودم. بقیه نیمکت ها هم دست کمی از من نداشتند و بینشون تک و توکی نیمکت سالم پیدا می شد اما وضعیت هیچ کدوم مثل من وحشتناک نبود. همه خسته بودیم از این همه جراحت و به سختی به خواب تابستانی رفتیم!

**********

گرم خواب بودیم که با صدای باز شدن در کلاس چشمامون وا شد. بابای مدرسه بود و میهمان های جدید...انگار باز اول مهر اومده بود. نیمکت های جوان از همون دم در با غرور زیاد به ما نگاه می کردند ظاهراً اومده بودند جای ما از کارافتاده ها رو بگیرند. پچ پچ نیمکت ها کلاس رو پر کرده بود.

بابای مدرسه که منو کشون کشون می برد از نومیدی لبخند تلخی به نیمکت های جوان زدم و به آنها گفتم: جوانی ما، عمر یک ماه مهرِ ماست، زود می گذرد، امیدوارم مهمانهای شما مهربان باشند...نیمکت پیر این را گفت و با بابای مدرسه از کلاس و از دبستان خارج شد.

**********

قطره اشکی به روی کاغذ چکید. گریه امانِ پسر پیرهن آبی را بریده بود. پسرک پادراز قصد آرام کردن او را داشت. آنها نامه ی  شرح حال نیمکت قدیمی شان را از زیر نیمکت جوان پیدا کردند؛

نیمکت پیر قبل از رفتن سفارش همه چیز را به نیمکت جوان کرده بود!   

 

علی متین فر- شهریور 1391

"پست ها و داستان های کوتاه جدیدم رو از اینجا مطالعه کنید، ممنونم"

 
  • alialialimtf@
سلام. راستیــتش اول خواستم این پست رو تو فیس بوک بزارم بعد دیدم این ملت با ساده ترین و البته بی ربط ترین موضوعات کل کل های سیاسی و مذهبی راه میندازن بی خیالش شدم!

پرانتز باز: مثلا همین امروز تو بحبوحه ی تسلیت و اظهار همدردی با مردم آذربایجان یارو یه عکس از سگ امداد میزاره که داره اجساد رو پیدا می کنه و حق به جانب میگه سگ نجس نیست! سگ مظلوم(!!!)، چرا باید نجس باشه وقتی داره اینهمه خدمت می کنه به آدم..و ادامه ماجرا که دیگه خیلی تابلوئه..لایک های بی شمار!! وللش...ضمن عرض تسلیت به همه ی آذری ها...پرانتز بسته!

پستم در مورد خداست...سوالی که شاید اکثر آدما خودشون برا خودشون طرح می کنن و جوابشون هم فقط به خودشون میدن!

باید اعتراف کنم موضوع این پست وسط دعای جوشن کبیر به ذهنم خطور کرد، و اون اینکه کدوم اسم یا صفت از 1001 اسم و لقب خداوند متعال بهت آرامش میده؟...یا یه طور دیگه، کدوم صفت زودتر به ذهنت میرسه وقتی به خدا فکر می کنی؟

و اینکه کدوم بند از دعای 100 بند بیشتر دل شما رو به دست می آره؟! 

همه ی اینها واقعا یک سوال بود فی الواقع!

اول هم خودم جواب می دم:

من وقتی این جمله رو که میگه :علاقه خداوند به بندگانش بالاتر از عشق مادر به فرزندشه" تجسم می کنم...زودی می دوّ ام بغل خدا!

  و از بین بندهای دعای جوشن کبیر با بند" یا عدتی فی شدتی یا صاحبی فی وحدتی..." خر کیف میشم! ولی کو تاثیر؟ کو عمــــــــــل؟!

چشماتون خسته شد ببخشید!

  • alialialimtf@

انتهای شب ، ابتدای صبح – چهار راه نواب:

درحالیکه ما و دوستانمان داریم بعد از یه هفته نمایشگاه خیابانی نیمه شعبان بساط رو جمع و خیابونو تمیز می کنیم؛

من: ممـــدآقا ! مواظب بــــاش ...... (ویــــــــــژژژژژژ)......یا ابوالفضل...(وییییـــــــــــــــــــــژژژ)

ممدآقا از ترس به گوشه ی خیابون پرید و افتاد توی جوی آب!

دو بچه مایه دار با ماشین های شاسی بلند و کوتاشون داشتند توی این خیابون طویل -و البته خلوت- گُرگم به هوا بازی می کردند.

درحالی که - از تعجب و ترس- چشمامون قدر نعلبکی شده بود، گرد و خاکی که تا 4 راه شهدا بلند کردند را پی گرفتیـــم.

ممدآقا (در حالی که از ترس قوزفـیش شده بود): به خیر گذشت! نزدیک بود بیافتند رو سرِ ما!

کمی بعد چندین موتورسوار عربده زنان از آن طرفِ کمربندی عبور می کردند و دادِ زن و مرد عابری رو درآوردند.

به فاصله ی کمتر از 10 دقیقه سر و کله ی «بی ام و» قدیمی وارفته ای پیدا شد که دستی کشان و قِن قِن کنان از کمربندی پیچید تو نواب –جایی که ما ایستاده بودیم- و تماشاچیان را به وجد آورد!!! من پارچه ای که تا می کردم را انداختم زمین، ممدآقا دوباره از کنار طاق نصرت دوید تو پیاده رو و بقیه بچه ها هم هر کدام جان خودشونو گرفتند و فلنگ رو بستند.

در حالی که دنبال چشمان از حدقه بیرون افتاده مان روی زمین می گشتیم همه مان به یک موضوع یکسان فکر می کردیم، به اینکه مگه قرار نبود شبها که ما می خوابیم آقا پلیسه بیدار باشه تا ما خواب خوش ببینیم و اون هم بیاد این رانندگان یاغی رو شکار کنه؟! مگه آقا پلیسه زرنگ نیست؟ پس ماشین گشت و برگه جریمه مال کِی هست؟! نمی دونم مردم پلیس رو دوست دارن یا نه اما من بعد دیدن این حوادث با خودم کلی کلنجار رفتم تا بهش احترام بزارم!! شاید واسه همین چیزهاست که دیگه شعر "آقا پلیسه زرنگه" رو به بچه های این دور و زمونه یاد نمیدن!

در آخرچند پیشنهاد به مسئولان ذیربط: 1 – نام خیابان شهید نواب را عوض کنید بزارید پیست اتوموبیلرانی نواب! ( سایر خیابونا خصوصاً خیابان مدرس هم به همین ترتیب.)

2- ترتیبی بدهید شیشه های خانه های مردم دوجداره شود تا هنجارشکنان عزیز شبها راحت تر به تمرین آواز بپردازند و عربده بکشند!

3- اطراف پیاده رو ها فنسی کشیده شود تا مبادا اگر خدای ناکرده فرمون از دستشون سر خورد و کوبیدند به مغازه مردم و درختای نارنج، ماشینشان کتلت نشود.

4- مامورانی گماشته شوند تا اگر صدای اعتراض کسی از خانه اش بلند شد، باتوم را تو صورت طرف خورد کند مبادا روحیه این دلاوران تضعیف و غرورشان شکسته شود!

5- انتظار می رود وسایل پذیرایی، کاپ قهرمانی رالی، دوربین و خبرنگـــار و ...نیز در انتهای مسیر برای راحتی این عزیزان حتما فراهم گردد!


  • alialialimtf@

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما

 ما به دنبال تو می گردیم و تو دنبال ما

 ماه پیدا‌‌ ماه پنهان ماه روشن ماه گم

 رویت این ماه یعنی نامه اعمال ما

 خاصه این شب ها که ابر و باد و باران با من است

 خاصه این شب ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب های قدر

 کاش حوْل حالنایی تر شود احوال ما 

این سحرها در زلال ربنا گم می شویم

این سحرها آسمان گم می شود در بال ما

 ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم

 ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

 گوشه چشمی به ما بنمای ای ابرو هلال 

تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

 

         علیرضا قزوه         

 

حلول قمر مبارک رمضان بر اهل صیام مبارک باد.

  • alialialimtf@

سخن ناب

۱۴
تیر
به مناسبت ایام مبارک نیمه شعبان حدیثی رو تبرکا تقدیم می کنم:

امام زمان (عج) می فرمایند: ملعون است، ملعون است کسی که نماز مغربش را به تأخیر بیندازد، تا زمانی که ستارگان آسمان پدیدار شوند.                  (بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۱۵)

  • alialialimtf@
سلام دوستان!

الان یه حس خیلی عالی و یه حس خیلی بد رو می تونم با هم احساس کنم...خوشحالم - بشدت- از این که امتحانای لعنتی تموم شد - ترم بهار و ۲۰ واحد واقعا پدر در میاره- و بدجور ناراحتم چون امتحان انتقال جرم رو ... ولش کن!

امروز به قول یارو می خوام یه خاطره از خودم در وکنم! خاطره ای که همین ۲-۳ روز پیش اتفاق افتاد! :

فرض کن فقط یک روز برای درسی مثل صنایع غذایی۱ فقط و فقط یک روز وقت داری و فرداش هم انتقال جرم. آدم با کلی استرس بیاد تمومش کنه درست ۱ ساعت مونده به امتحان!

آقا رفتیم سرجلسه نشستیم که نشستیم.

۵ دقیقه نشستیم، ۱۰دقیقه نشستیم،چون دکتر بنده خدا تازه کاره و راش دوره و سر میکروبیولوژی هم سابق دیر کردن داشت باز هم نشستیم!  ۲۰ دقیقه نشستیم...هی دوره می کردیم..نیم ساعت...هی ورق بزن.....حالا نیازی و رحیم پور پشت سر هم فرت فرت با موبایلش تماس می گیرند در دسترس نیست!!

دقتون ندم سر ۵۷ دقیقه که واقعا راس ۶۰ دقیقه می خواستم بلند شم برم دیدیم رحیم پور با یه کپه کاغداذ آچار اومد تو...بنده خدا برای اینکه گند دکی رو بپوشونه رفته بود ۶ تا سوال -از تو جیب عقبش!!نه جزوه-در اورده بود و داده بود ما! سوالا هم یکی از یکی چرت تر ...

آخه نوشابه سازی چه دخلی به غذایی۱ داره!؟! یا آنزیم زدایی....

یارو از بس هول کرده بود سر نوشتن، سوال اولش بشدت مفهومی در اومده بود: " اصول اساسی شیر را بطور کامل بنویسید!!!!!!" ها ای که وگفتی ای یعنی چه!؟!؟!

 الکی چارتا چغول پغول نوشتیم دادیم بهش....خانوما هم که امتحانش رو جدی گرفته بودند سخت مشغول نوشتن بودند!

به هر حال اومدیم بیرون و از اعماق میسوختیم چرا که اینهمه وقت براش صرف کردیم و از امتحان فرداش- جرم و عملیات واحد- عقب موندیم!...الان که دارم فکر می کنم می بینم اگه به جای یک روز وقت واسه جرم گذاشتن اون یه روز ص.غذایی هم جرم می خوندم  الان اینطوری جرم رو ....!! -ای بابا هر چی میخواد آدم فراموش کنه نمیشه!!-

پیشنهاد:

- از ترم بعدی کلیه امتحانات بعد از ظهر  راس ۱۴ و تمامی امتحانای آقای دکتر!! ساعت ۱۸ برگزار شود.

- قبل و بعد از امتحانای دکی جان یه ۲-۳ روزی فاصله باشه تا ما امتحانای دیگه رو با خیال آسوده تری بدیم.

- یه هواپیمای شخصی، هلیکوپتری، قایقی،پیک موتوری،خری قاطری چیزی بفرستیم سوادکوه، بلکه دکی جان سر وقت برسه یه موقع هلاک نشه وقتی عجله میکنه!

- سوالای زاپاسی رو بقیه اساتید طراحی و در بایگانی خانوم گل (ره) نگه داری کنن اگه نیومد حداقل یه امتحان درست و حسابی بدیم!

- در صورت قبول نشدن هیچ کودوم از موارد فوق حداقل وسایل و لوازم پذیرایی اعم از آب هویج و آب انار و کیک و میوه و... آماده باشه بچه ها مردند از بس به دیوار یا صورت همدیگه زل زدند و لبخندهای تصنعی زدند!

تابستون خوش بگذره.....به امید دیدار!

یییییییییییییییییووووووووووووووووووووووهههههههههههههوووووووووووووووووووووووو!

اوه اوه اوه باز جرم یادم افتاد.... 

  • alialialimtf@
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛