ماجراهای قرنطینه- داستانک طنز (قسمت اول)
با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))
به نام خدا
موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!
***
زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: «بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.
آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: «ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده اند.
سرویس مدرسه آن روز به دنبال ما نیامد. می گویند کورونا گرفته است. باید هم بگیرد! با آن پولی که از ما می گیرد کورونا که خوب است، باید شاستی بلند و حتی دیویست و شیش بخرد!
من به همراه فراز - دوست درازم- چند کوچه پیاده تا دَم ایستگاه اتوبوس رفتیم. ایستگاه اتوبوس پر بود. اتوبوس آمد. اتوبوس هم پر بود. همه سوار شدیم. یکی از مسافران از آخر اتوبوس چند بار عطسه کرد. یکی گفت: «کویید نوزده»!! همه جلوی دماغشان را گرفتند و خواستند سریع پیاده شوند، که آقای راننده گفت: «جمع تر بایستید سوسول ها، که در بسته بشود! صدای فس فس در عقب اَست... نه عطسه!»
همه این اتفاقات را فراز -با قد بلندش- برای من که در لای جمعیت گیر افتاده بودم گزارش می کرد. فراز سرش را از لای میله های اتوبوس پایین آورد و گوشش را نزدیک دهانم کرد و گفت... گفتم نمی شنوم چه می گویی؟ که سرش را چرخاند و دهانش را نزدیک گوشم کرد و گفت: «بنظرم هنوز به کویید نوزده نرسیدیم که آقای راننده مسافران را پیاده نکرد.» بنظرم فراز، بیشتر از اینکه عقلش رشد کرده باشد، قدش کشیده شده است. چون کویید19 همان کوچه ای بود که از آن به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.
به خانه رسیدم. تمام بدنم از فشار مردم در اتوبوس درد می کرد و صورتم گل انداخته بود. مادرم که این وضع را دید، یکی به صورتش زد و گفت: «یا خدا، درد بدن؟ پسرم کورونا گرفته است!» و یکی به صورت من هم زد: «با چه کسی گشتی که کورونا گرفته ای؟» آنجا بود که مادر با هر ضربه ای به من می فهماند که سیروس همان ویروس و کورونا یا کویید19 همان بیماری خطرناکی است که مدرسه ما را برای آن تعطیل کردند تا سرایدار یک نفس راحتی بکشد. من نمی دانستم چه باید بگویم. من فقط با فراز دراز می گشتم. او مریض نبود. اگر هم بود، ویروس عمرا نمی توانست از آن ارتفاع بپرد و سالم به من برسد.
مادرم به پدر زنگ زد که بدو بیا بچه ات کورونا گرفته است. پدرم با ماسک وارد خانه شد. به پدر گفتم: «ای وای! شما هم کورونا گرفته اید؟» که ماسک را برداشت و دیدم سیبیلش را تراشیده است، ماسک زده است تا دوستانش مسخره اش نکنند. مادر به پدر گفت که حتما مرا به بیمارستان ببرد. پدر مرا به نزدیک ترین ساختمان پزشکان محل برد.
از پنجره ماشین منتظر بودم تا پدرم از نگهبان اجازه بگیرد که به داخل برویم. اجازه نمی داد. کار به بحث و دعوا کشید. نگهبان می گفت: «آقای محترم! این ساختمان برای دامپزشکانه و هنوز ساخته نشده است.»
پدر با سرعت مرا به بیمارستان رساند. بیمارستان که نه، درمانگاه. درمانگاه هم که نمی شود گفت، چیزی مثل یک مغازه. جمعیتی صف بسته بودند. برای اینکه حوصله ام سر نرود نوشته های در و دیوار مغازه را می خواندم. پشت پنجره نوشته بود: هر نوع گرمی، گِرَمی 100هزار تومان. یا آن طرف زده بود: نسخه شفابخش کورونا: روغن بنفشه ی تبریز.
پدرم برگشت و گفت: تمام کردند...
گفتم: داروی کورونا؟
گفت: نه، هوس تمبرهندی کرده بودم!!
او دروغ می گفت. می داند که از دارو بدم می آید. می خواست سر من را گول بمالد. خودم پشتش، شیشه روغن را دیدم که قایم کرده است.
با پدر به بیمارستان بزرگی رفتیم که خیلی شلوغ بود. پدر از بوفه بیمارستان برایم بستنی چوبی خرید. او علاقه ای به جاهای پر سر و صدا ندارد اما برای اینکه به حرف مادر عمل کرده باشد، روپوش آویزانی را از چوب لباسی پرستاران گرفت، چوب بستنی را در حلق من فرو کرد و گفت: «نه شما کورونا نداری!»
بعد برای اینکه دوربین ها به او شک نکنند، با همان چوب، دیگران را هم سرپایی معاینه کرد.
آن شب به خانه برگشتیم. من و پدر و مادر برای اینکه شکرگزار ویروسی نشدنمان باشیم، تخم مرغ را با روغن بنفشه، نیمرو کردیم و جشن گرفتیم!
این بود انشای من :)
برای خوندن قسمت دوم این داستانک، کلیک کنید.
چرا دیگه نمینویسید نکنه سیروس گرفتید. جالب مینویسید