سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

۱۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

 

سلام. قسمت دوم داستانک طنزم با موضوع قرنطینه پیش چشمای شماست. جهت یادآوری: با صدای پسربچه های اول دبستانی و به صورت کلمه به کلمه بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

برای خوندن قسمت اول این داستان طنز کلیک کنید.

 

به نام خدا

موضوع انشاء: تعطیلات خود را در قرنطینه چگونه گذراندید؟ (قسمت دوم)

 

- روز دوم قرنطینه

صبح، با حالت سرخوشی همه از خواب بیدار شدیم. انگار روغن بنفشه فاسد بود و به پدر غالب کرده بودند! داشتم آماده می شدم که به مدرسه بروم اما معلممان در گروه والدین با خوشحالی پیام داد که امروز هم مدرسه تعطیل است. بعد دستش خورد به استیکر ناموسی و همه سین کردند و آبرویش به تاراج رفت!

پدرم سر میز صبحانه گفت می خواهد از کارش استعفا بدهد و بیاید معلم شود تا از تعطیلات پشت سر هم استفاده کند؛ که مادر گفت: «از کدام کار؟»

  • alialialimtf@

با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

 

به نام خدا

موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!

 

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: «بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: «ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.  

  • alialialimtf@

شرح ما وقع:

تلفن سیمی خونمون زنگ خورد.

مادر به تلفن نزدیک تر بود، بلند شد تلفن رو برداشت.

با من کار داشتند.

خواهرزاده 8 ساله ام بود. دختره.

اومدم باهاش شوخی کنم، صدامو عوض کردم :))

گفت: دایی جون خواهشاً جدی باش، می خوام باهات صحبت کنم!

من، پشت تلفن پوکر فیس :| شدم، در حالی که سیمِ تلفن داشت از خنده پاره میشد :)))

دختره: دایی جون، می خوایم نمایش اجرا کنیم مدرسه. برای تولد حضرت زهرا (س). لطفا برامون بنویس!

من: دایی جون ولی من...آخه...

دختره: نه! نمی گم الان! شامتو خوردی بعد بنویس!!

حالا این میز شام بود که داشت می خندید.

دختره: دایی! من میخوام نقش حضرت فاطمه رو داشته باشم.

من: عزیزم! در مورد حضرت فاطمه نمی تونین اجرا کنین شماها...بزار فکر کنم، ببینم چه گلی می تونم به سر بگیرم. شاید در مورد مادر نوشتم!

 

دانلود نمایشنامه روز مادر

 

نتیجه مکالمه تلفنی بالا، این شد که نمایشنامه ای رو ضرب العجلی تو 2.5 ساعت بنویسم. هر چی باشه، دختره! 

نمایشنامه ای که به این سرعت نوشته میشه قطعا ضعف هم داره. اما فکر کنم مناسب باشه برای اجرای دخترای دبستانی.

باقیش به ذوق کارگردان تئاتر بستگی داره.

 

فقط دو نکته:

1- دخل و تصرف تو داستان و شخصیت های داستان، ایراد نداره. اما نباید مفاهیم دینی متن حذف بشه.

2- حق الزحمه استفاده از این اثر، ذکر شریف صلواته.

 

 

  • alialialimtf@

آقا فدایت! آمدی؟

روایتی از روز ظهور منجی موعود (عج)

امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم...

که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

  • alialialimtf@

 

Iranian beautiful Haft Seen table

شش سین آرزو- یک سین عشق

داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین

 *****
 

«ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمی‌بینی خوابیده ایم؟!»

«سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمی‌گرفت و تنها با «سرکه» رفاقتی جزیی داشت.

 

«ماهی نرِ» توی تنگ شیشه‌ای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه می‌کرد.

  • alialialimtf@

 

داستان زندگی، داستان همین عکس است. 
درخت نارنج، نردبان و باغبان!
 

باغبان، نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!

  • alialialimtf@

 

 

 کلاغ کودن

 

روزی روزگاری کلاغی بر سر بامی نشسته بود و قارقار می کرد. در بین قارقار، صدای قار و قور شکمش را شنید. از بالای بام برای رفع گرسنگی نگاهی به حیاط خانه همسایه انداخت. در حیاط، زنی مشغول شستن رخت چرک بود. کلاغ جستی زد. او پروازکنان منتظر بود تا حواس زن همسایه پرت شود به امید اینکه بتواند صابون او را بدزدد. در همین هنگام، تلفن خانه به صدا در آمد. کلاغ گفت: این بهترین فرصت است تا او به خانه برود و تلفن را جواب بدهد، من صابون به منقار خواهم گریخت. اما، زن تلفن بی‌سیم اش را از جیب در آورد و مشغول صحبت شد. کلاغ ضایع شد و بر بام نشست! او حساب تلفن بی سیم را اصلا نکرده بود. 

  • alialialimtf@

* بهار نزدیک بود. باغ پیدا بود. تا چشم کار می کرد نهال بود و نهال. پیرمرد باغبان و فرزندانش مشغول سم پاشی درختچه هایشان بودند بلکه با مرگ شته ها و حشرات جانی دوباره بگیرند و ثمری بدهند.

 

* آفتاب که نور را می بُرد، دیگر پیرمرد وا رفته بود. فرزندانش هم از فرط خستگی کار را نیمه تمام رها کردند. خستگی که امان همه را برید چند ردیف از نهال ها جاماندند. بچه ها می گفتند:"حالا چند درخت سم نخورند، چه می شود مگر؟!

  • alialialimtf@

درد دل های یک رفیق مایوس

(داستانی کوتاه از زبان یک 100 تومانی)


سالهای زیادی است که از عمرم می‌گذرد. برای خودم شَهنــشاهی بودم و اکنون در کنج عزلت شکوه نامه می نویسم.

هرگز اجتماعی تر از من نمی یابید! هر روز را با کسی گذرانده ام و خوب به کارشان دقت کرده ام! وجودم یک رنگی بود اما نمی دانم چرا در وجود بعضی ها چنان نفوذ پیدا می کردم که زود رنگ وجودشان بوقلمونی می شد و مرا با هیچ چیز عوض نمی کردند!

آنقدری بت بودم برای دوست‌دارانم که به خاطر من شرف و حیثیت و دین و حیا و ناموس و چه و چه را قی می کردند.

از طرفی گاهی روزهایی را لای قرآن پیرمرد مهربانی می گذراندم که با سخاوت تمام  مرا به عیدی در جیب نوه ی بازیگوش خود می گذاشت.

روزها گذشت و گذشت، تا بانک مرکزی نسل ما را برکت داد و آنقدر زیاد شدیم و متنوع که اگر مورچه ملکه هم روزی صد شکم بزاید به گرد پای بانک مرکزی نرسد!

اما من هنوز تنها بودم!


تنوع که باشد پای ارزش های متفاوت به میان می آید، مثلا خود من سالیان دور ارزش و آبرویی داشتم؛ لای کتاب بودم و راست قامت، در جیب درندشت کت بزرگان بودم تا‌نخورده و براق، در گاوصندوق بودم و دزد آرزوی داشتن مرا به اوین می برد؛

اما این اواخر چه؟! در دستان عرق کرده‌ی کودک مدرسه ای که برای خریدن نوشمک منتظر زنگ آخر است خیس می شدم و در جوراب پیرزن سبزی فروش در کنار دوستانم مچاله می شدم و بوی پا می گرفتم و باقالی و در تاکسـی از وسط خم می شدم و به مناسبت هر مناسبتی روی من و خانواده ام مهر می زدند و عکس می کشیدند و نامه های عاشقانه و شرح حال می نوشتند...انگار که قحطی دفتر خاطرات و نقاشی شده است!


کاش می شد این مردم برای ما هم مثل هم‌نوعان خارجکی‌مان قدر و منزلتی قائل می شدند، شیک و اتو کشیده، سالم و بی وصله و پینه. ایمیل آخری که از برادر ناتنی ام دلار، به دستم رسیده است حاکی از عمر بالای آنها و جای صاف و نرم و راحت آنها در کیف بود.

باور کنید ما اسکناس ها هم عمرمان را دوست داریم، بدمان می آید از اینکه گوشمان را ببرند یا نخ نخاع ما را قطع کنند و یا از شصت طرف خم‌مان کنند و یا با دستانی آلوده بدن ما را لمس کنند و یا روی لوح سفید قلب ما با جوهر گند بزنند. فقط کم مانده است از ما جای دستمال توالت استفاده کنند! اینگونه می شود که متوسط عمرمان در ایران به 5 سال می رسد!


Toman 100

اکنون این منم 100تومنی پر از جراحت و چسب و بخیه، با هزار جور نقش و نگــار و صور قبیحه که اربابان یک روزه ی ما، مرا به این حال نزار انداختند.

اکنون که نفس هایم به شماره افتاده به یاد روزهای جوانی و راست قامتی و خوش گذرانی افتاده‌ام، آرزو می کنم کاش جای برادر کوچکم 50 تومنی، سکه ای فلزی بودم، مستحکم و غیرقابل خدشه. هم عمرم مدام بود و هم نسلم بادوام. باور کنید وقتی سکه 500 تومنی نوه ی ارشد برادرم را دیدم، اشک حسرت ریختم و باز خیس شدم!

این منم 100 تومنی مدل 1360 ! بدون گوش و بدون دل و این منم که اکنون در میان تاریکی مطلق و انبوهی از وسایل نامرتب ارباب دیگری خزیده ام و از این اجتماع گرگ آلود(!!) به گوشه ای از این کشو پناه برده ام!


وااااااااای! روشنایی! چه شده؟! حیف. صاحبم مرا تصادفی پیدا کرده و از روی دلسردی نگاهی مأیوسانه به من انداخته. گمانم جایم یا در دست گدای سر خیابان است یا در صندوق صدقات که حالا شده گورستان "اسکناس های متلاشی".

حدسم درست است و من دارم به دوستانم ملحق می شوم، بگذارید این چند قدم تا صندوق وصیتی بکنم، از ما که گذشت ولی شما را به عزیزانتان قسم از ما درست محافظت کنید، پس کیف پول را برای چه اختراع کرده‌اند ؟! به این جان به گلو‌رسیده قسم، بهبود اقتصاد شما در گرو صیانت از ماست و قطعا سود سلامت ما به جیب شما خواهد رفت.

این منم 100تومنی پر از چین و چروک که نه گوش دارم و نه دل و نه دیگر تاب سخن!

 

علی متین فر

پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!


  • alialialimtf@

16 آذر


این دست نوشته را به سفارش یکی از نشریات دانشجویی در آذرماه 96 نگاشتم. متنی که به دلیل زبان تیزش در لفافه، هیچ گاه در آن نشریه چاپ نشد. بعد از یک سال آن را از گوشه آرشیو رایانه پیدا کردم و امروز در یک تاریخ کاملا بی ربط نسبت به روز دانشجو، آن را وارد فضای مجازی خواهم نمود؛ اگر قهوه دوست دارید، بخوانید:


قهوه‌ی تلخِ یک مصاحبه‌ی شیرین

(مصاحبه خیالی با یک دانشجو)


صادقانه بگویم هرگاه سوال "ما که هستیم؟" به ذهنم می‌رسد، اندکی بعد افکار مادی مرا غرق می‌کند و فراموش می‌کنم اصلا به چه می‌اندیشیدم! برای نگارش این مطلب و تهیه گزارش و مصاحبه به هر دری زدم، کسی خانه نبود، و اینگونه شد تا فکری به سرم بزند و اتاق مصاحبه را آماده کنم:  
-         یک صندلی چرخ دار
-         میز عسلی برای پذیرایی از مهمان
-          یک لیوان قهوه اصیل داغ
-         و البته یک آیینه بزرگ!

میهمان برنامه : من!
                  من، در برابر من.

هر دو هم‌ زمان، قهوه را مزه می‌کنیم، با هم می‌خندیم، با هم سُرفه‌مان می‌گیرد، با هم به چشمان یکدیگر زل می‌زنیم! اما برخلاف آنچه هدف من بود، وقتی من صحبت می‌کنم، او می‌نویسد! انگار او قرار است از من مصاحبه بگیرد! من از من! 

  • alialialimtf@
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛