آه از تو جوانی (شعر عاشقانه)
خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید
آن چشم که می دید
خندیدی و زنجیره خندان لبت را
جادوی شبت را
با چشمک و با بذله به من بذل نمودی
گفتی که به زودی...
- ۱ نظر
- ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۴
- ۱۲۸۵ نمایش
خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید
آن چشم که می دید
خندیدی و زنجیره خندان لبت را
جادوی شبت را
با چشمک و با بذله به من بذل نمودی
گفتی که به زودی...
ماه من!
قرص بمان!
با هزاران قسم، آفتاب را راضی کرده ام که دیرتر طلوع کند،
و باد را با دو صد حیله، غرّش کنان به اینجا کشانیدم، تا ابرهای تار و بی بار را از رُخَت برچیند.
به روزها گفته ام: همه مرخصید، الّا...
تا چهاردهمِ هر ماه بماند و من.
حالا که سیزدهم، بِدَر شده است، "بَدر" ات را دریغ نکن!
با این همه
اگر ندیدمت
حتما "خود" میان تو و آفتاب "حایل" افتاده ام؛
ای لعنت بر خسوف!
گفته اند دیوانه اگر ماه ببیند، دیوانه تر می شود1؛
هیچکس امّا نگفت، دیوانه اگر ماه را نبیند چه بر سرش خواهد آمد؟!
علی متین فر
1 دیوانه چون در ماه بنگرد، دیوانه تر شود
* عکس برگرفته از آلبوم هنری سید حمیدرضا محمدزاده
غصه دارَت می شوم وقتی نمی آیی/
از سفر رسیدنت را خیال می کنم
هر روز،
ساعت ها،
از پسِ پنجره های رنگیِ
قرمز و آبی و سبز، زردِ اُخرایی/
و هر بار
با لیوانی پُر از قهوه ی تلخِ داغِ عثمانی
از لای پرده های اتوکشیده،
و از دریچه یک "رنگ" به دنبال تو می گردم/
نگاه کن!
گل های بی روحِ طاقچه حتی از صبر من خسته شده اند؛
آنقدر آمدنت طول کشید که آبِ آب شد شمعِ شمعدانی/
حوالی غروب که پاهایم تاب ایستادن نداشت...
که قهوه ام ته کشید...
که شیشه ها مات شدند...
جمع کردم بساطِ نگاه را
که ناگاه
ریخت روی سَرِمان، پرهای لباست از آسمان
و آمد:
اولین برف زمستانی به مهمانی!
علی متین فر
عکاس: سید حمیدرضا محمدزاده
عکاس: حمیدرضا محمدزاده (Hamidreza Mohammadzadeh)
خاک به ظاهر سرسبز
سهراب که رندانه برفت،
قایقش را هم برد/
حال، من ماندم و این خاکِ به ظاهر سرسبز/
سبز، رنگِ همه زیبایی هاست؛
نتوان دامن این پاک، نجاست، آلود/
چاره ای اندیشم/
قایقی خواهم شد،
خواهم افتاد به آب،
بازوانم پارو،
ناخدایم رود،
دور خواهم شد از این خاک کبود/
می روم تا که به سهراب بپیوندم و بس/
در بالادست هر چه باشد، به سرِ دیده من!
خوش به آینده نگر
ای دل غمدیده من...