آه از تو جوانی (شعر عاشقانه)
۱۷
ارديبهشت
خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید
آن چشم که می دید
خندیدی و زنجیره خندان لبت را
جادوی شبت را
با چشمک و با بذله به من بذل نمودی
گفتی که به زودی...
- ۱ نظر
- ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۴
- ۱۲۸۲ نمایش
خندیدی و خندیدم و خندیدی و خندید
آن چشم که می دید
خندیدی و زنجیره خندان لبت را
جادوی شبت را
با چشمک و با بذله به من بذل نمودی
گفتی که به زودی...
امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پختوپز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جرّ و بحث میکردیم...
که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.