* بهار نزدیک بود. باغ پیدا بود. تا چشم کار می کرد نهال بود و نهال. پیرمرد باغبان و فرزندانش مشغول سم پاشی درختچه هایشان بودند بلکه با مرگ شته ها و حشرات جانی دوباره بگیرند و ثمری بدهند.
* آفتاب که نور را می بُرد، دیگر پیرمرد وا رفته بود. فرزندانش هم از فرط خستگی کار را نیمه تمام رها کردند. خستگی که امان همه را برید چند ردیف از نهال ها جاماندند. بچه ها می گفتند:"حالا چند درخت سم نخورند، چه می شود مگر؟!
- ۱ نظر
- ۱۳ آذر ۹۷ ، ۱۲:۳۴
- ۳۹۷ نمایش