شرمندتیم پیامبر رحمت
متنفرم از این جور آدم ها
- ۶ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۴۴
- ۴۸۷ نمایش
متنفرم از این جور آدم ها
سرگذشت یک نیمکت (داستان کوتاه)
اولین بار، تو کارگاه نجاری پایین شهر به دنیا اومدم. صندلی و میزم از چوب سفت و قرصی بود که محال بود موریانه بهش دندون بزنه! ما که مثل شما آدما کودکی و این بچه بازی ها نداریم، از همون اول جوونیم، شیـــک و اتوکشـــیده. به تنم پایه های فلزی که پرچ شد فهمیدم منم استخدامم تو مدرسه! خوشحال بودم برای اولین بار از بین بچه مدرسه ای ها رفیق پیدا می کنم.
**********
یادمه من و نیمکت های دیگه رو بار زدند تو یه کامیون بد قواره ای و بردنمون دبستان پسرونه نمی دونم چی چی چندتا خیابون پایین تر. من از بالای کامیون می دیدم که کارگرا دونه دونه دوستامو خالی می کنن. یه پیرمرد هم اومد منو آروم آروم کشوند و برد گوشه ی یک کلاس درس؛ بعد ها متوجه شدم پیرمرد، همون بابای مهربون مدرسه بود! فضای کلاس با دیوارای تازه رنگ شده بوی رنگ گرفته بود و تخته سیاه نو و نیمکــتهای جدید و سالم بوی تازگی رو هم قاطیش کرده بود. هیچ کدوم از ما تو پوست خودش نمی گنجید، اما بایست صبر می کردیم.
**********
با صدای زنگ صبحگاهی مدرسه یهو از خواب طولانی بلند شدیم. باور نکردنی بود، چه زود اول مهر شده بود!؟
حرص و جوش مدیر مدرسه با آن صدای کلفتش تو کلاس می پیچید که سفارش همه چیز رو به بچه ها می کرد الا سفارش ما نیمکتها!
درب کلاس که باز شد یهو بچه ها هجوم اوردند داخل و همه هم سعی می کردند اون جلوی جلو بشینن؛ نزدیک معلم و کنار پنجره! راستش یه خورده حسودیم می شد به نیمکت جلویی ها آخه من آخر کلاس بودم! از طرز رفتار بچه ها می شد حدس زد کلاس اولی نیستند...یواش یواش مهمونای ما هم پیداشون شد، دو تا پسربچه شیطون که باید بگم تموم آزار و اذیت های کلاس زیر سر این دوتا جانور بود.(یکیشون پسره پیرهن آبی بود و دیگری پسره پا دراز!!)
**********
اون روز با همه ی خوشی هاش گذشت. اما از فرداش آروم آروم شیطنت های بچه ها شروع شد. با خودکار و ماژیک و گچ و لاک غلط گیر و تیغ موکت بری(!!)، اون سطح صاف و صیقلی رو تبدیل کردند به کمربندی شرقی با اون چاله چوله هاش!
اینها آخر کار نبود. سر کلاس پیرهن آبیه عوض گوش دادن به درس، با پیچ و مهره های حیاتی من بازی می کرد و قلقلکم می داد حتی کار به جایی رسید که زنگ تفریح عوض هواخوری رو من تمرین سوارکاری می کردند خصوصا اون پادرازه!
گهگاهی که بابای مدرسه می اومد برای جاروب کلاس دلم می خواست روم بشینه تا باهاش درد و دل کنم و های های بزنم زیر گریه...!
**********
آخر خرداد رسیده بود و دیگه خبری از بچه ها نبود...نگاهی به سر و رویم که انداختم تازه متوجه شدم چقدر پیر شده ام! فرسوده و متلاشــی...جای سالم به سر و تنم نبود، چوب های شکسته و معرق کاری شده(!!)، پیچ های کنده شده، پایه های فلزی زبار در رفته خبر از آغاز فصلی سرد می داد! کمی دلهره گرفته بودم. بقیه نیمکت ها هم دست کمی از من نداشتند و بینشون تک و توکی نیمکت سالم پیدا می شد اما وضعیت هیچ کدوم مثل من وحشتناک نبود. همه خسته بودیم از این همه جراحت و به سختی به خواب تابستانی رفتیم!
**********
گرم خواب بودیم که با صدای باز شدن در کلاس چشمامون وا شد. بابای مدرسه بود و میهمان های جدید...انگار باز اول مهر اومده بود. نیمکت های جوان از همون دم در با غرور زیاد به ما نگاه می کردند ظاهراً اومده بودند جای ما از کارافتاده ها رو بگیرند. پچ پچ نیمکت ها کلاس رو پر کرده بود.
بابای مدرسه که منو کشون کشون می برد از نومیدی لبخند تلخی به نیمکت های جوان زدم و به آنها گفتم: جوانی ما، عمر یک ماه مهرِ ماست، زود می گذرد، امیدوارم مهمانهای شما مهربان باشند...نیمکت پیر این را گفت و با بابای مدرسه از کلاس و از دبستان خارج شد.
**********
قطره اشکی به روی کاغذ چکید. گریه امانِ پسر پیرهن آبی را بریده بود. پسرک پادراز قصد آرام کردن او را داشت. آنها نامه ی شرح حال نیمکت قدیمی شان را از زیر نیمکت جوان پیدا کردند؛
نیمکت پیر قبل از رفتن سفارش همه چیز را به نیمکت جوان کرده بود!
علی متین فر- شهریور 1391
"پست ها و داستان های کوتاه جدیدم رو از اینجا مطالعه کنید، ممنونم"