سکسکه

اینجا کجاست؟! جائی برای انتشار سکسکه های ذهن من

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «sekseke.blog.ir» ثبت شده است

با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

 

به نام خدا

موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!

 

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: «بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: «ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.  

  • alialialimtf@

با چشم سرت باید، تیزی کنی و رَندی
بار و بنه ی خود را، برگیری و بربندی
_دایم گل این بستان شاداب نمی ماند_
باید که هَرس گردد این شاخه پیوندی
گر دیده شود راه و دل مقصد ادراکات
آن وقت توان دیدن، اسرار خداوندی
.

  • alialialimtf@

 

Iranian beautiful Haft Seen table

شش سین آرزو- یک سین عشق

داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین

 *****
 

«ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمی‌بینی خوابیده ایم؟!»

«سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمی‌گرفت و تنها با «سرکه» رفاقتی جزیی داشت.

 

«ماهی نرِ» توی تنگ شیشه‌ای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه می‌کرد.

  • alialialimtf@
 
خواب و رویا یکی از عجایب زندگی هر آدمیه!
 
* یکی تو خوابش با روح اموات و درگذشتگان می تونه ارتباط بگیره؛
* یکی تو خوابش به جاهایی سفر می کنه که هیچ وقت نرفته و یا ندیده؛
* یکی تو خوابش حوادث فردا و پس فرداشو می بینه؛
  • alialialimtf@

lovely lady with an umbrella

صلح و جنگ

برای چنگ آوردنت با همه چیز «جَنگیدم»

زَخم خوردم/ زَخم شنیدم/ زَخم دیدم

جراحتِ شیرینی بود...

تا اینکه یک روز

در کمال صلح و آرامش «رَفتی»

جَــنگ اول چه بِــه بود از صُــلح آخر!


زمستان 97- علی متین فر



پ.ن: عکس بر گرفته از آلبوم هنری حمیدرضا محمدزاده

  • alialialimtf@

ماه من!

قرص بمان!

با هزاران قسم، آفتاب را راضی کرده ام که دیرتر طلوع کند،

و باد را با دو صد حیله، غرّش کنان به اینجا کشانیدم، تا ابرهای تار و بی بار را از رُخَت برچیند.

به روزها گفته ام: همه مرخصید، الّا...

تا چهاردهمِ هر ماه بماند و من.

حالا که سیزدهم، بِدَر شده است، "بَدر" ات را دریغ نکن!


با این همه

اگر ندیدمت

حتما "خود" میان تو و آفتاب "حایل" افتاده ام؛

ای لعنت بر خسوف! 


گفته اند دیوانه اگر ماه ببیند، دیوانه تر می شود1؛

هیچکس امّا نگفت، دیوانه اگر ماه را نبیند چه بر سرش خواهد آمد؟!


علی متین فر


1 دیوانه چون در ماه بنگرد، دیوانه تر شود

* عکس برگرفته از آلبوم هنری سید حمیدرضا محمدزاده


  • alialialimtf@

 

 

 کلاغ کودن

 

روزی روزگاری کلاغی بر سر بامی نشسته بود و قارقار می کرد. در بین قارقار، صدای قار و قور شکمش را شنید. از بالای بام برای رفع گرسنگی نگاهی به حیاط خانه همسایه انداخت. در حیاط، زنی مشغول شستن رخت چرک بود. کلاغ جستی زد. او پروازکنان منتظر بود تا حواس زن همسایه پرت شود به امید اینکه بتواند صابون او را بدزدد. در همین هنگام، تلفن خانه به صدا در آمد. کلاغ گفت: این بهترین فرصت است تا او به خانه برود و تلفن را جواب بدهد، من صابون به منقار خواهم گریخت. اما، زن تلفن بی‌سیم اش را از جیب در آورد و مشغول صحبت شد. کلاغ ضایع شد و بر بام نشست! او حساب تلفن بی سیم را اصلا نکرده بود. 

  • alialialimtf@

درد دل های یک رفیق مایوس

(داستانی کوتاه از زبان یک 100 تومانی)


سالهای زیادی است که از عمرم می‌گذرد. برای خودم شَهنــشاهی بودم و اکنون در کنج عزلت شکوه نامه می نویسم.

هرگز اجتماعی تر از من نمی یابید! هر روز را با کسی گذرانده ام و خوب به کارشان دقت کرده ام! وجودم یک رنگی بود اما نمی دانم چرا در وجود بعضی ها چنان نفوذ پیدا می کردم که زود رنگ وجودشان بوقلمونی می شد و مرا با هیچ چیز عوض نمی کردند!

آنقدری بت بودم برای دوست‌دارانم که به خاطر من شرف و حیثیت و دین و حیا و ناموس و چه و چه را قی می کردند.

از طرفی گاهی روزهایی را لای قرآن پیرمرد مهربانی می گذراندم که با سخاوت تمام  مرا به عیدی در جیب نوه ی بازیگوش خود می گذاشت.

روزها گذشت و گذشت، تا بانک مرکزی نسل ما را برکت داد و آنقدر زیاد شدیم و متنوع که اگر مورچه ملکه هم روزی صد شکم بزاید به گرد پای بانک مرکزی نرسد!

اما من هنوز تنها بودم!


تنوع که باشد پای ارزش های متفاوت به میان می آید، مثلا خود من سالیان دور ارزش و آبرویی داشتم؛ لای کتاب بودم و راست قامت، در جیب درندشت کت بزرگان بودم تا‌نخورده و براق، در گاوصندوق بودم و دزد آرزوی داشتن مرا به اوین می برد؛

اما این اواخر چه؟! در دستان عرق کرده‌ی کودک مدرسه ای که برای خریدن نوشمک منتظر زنگ آخر است خیس می شدم و در جوراب پیرزن سبزی فروش در کنار دوستانم مچاله می شدم و بوی پا می گرفتم و باقالی و در تاکسـی از وسط خم می شدم و به مناسبت هر مناسبتی روی من و خانواده ام مهر می زدند و عکس می کشیدند و نامه های عاشقانه و شرح حال می نوشتند...انگار که قحطی دفتر خاطرات و نقاشی شده است!


کاش می شد این مردم برای ما هم مثل هم‌نوعان خارجکی‌مان قدر و منزلتی قائل می شدند، شیک و اتو کشیده، سالم و بی وصله و پینه. ایمیل آخری که از برادر ناتنی ام دلار، به دستم رسیده است حاکی از عمر بالای آنها و جای صاف و نرم و راحت آنها در کیف بود.

باور کنید ما اسکناس ها هم عمرمان را دوست داریم، بدمان می آید از اینکه گوشمان را ببرند یا نخ نخاع ما را قطع کنند و یا از شصت طرف خم‌مان کنند و یا با دستانی آلوده بدن ما را لمس کنند و یا روی لوح سفید قلب ما با جوهر گند بزنند. فقط کم مانده است از ما جای دستمال توالت استفاده کنند! اینگونه می شود که متوسط عمرمان در ایران به 5 سال می رسد!


Toman 100

اکنون این منم 100تومنی پر از جراحت و چسب و بخیه، با هزار جور نقش و نگــار و صور قبیحه که اربابان یک روزه ی ما، مرا به این حال نزار انداختند.

اکنون که نفس هایم به شماره افتاده به یاد روزهای جوانی و راست قامتی و خوش گذرانی افتاده‌ام، آرزو می کنم کاش جای برادر کوچکم 50 تومنی، سکه ای فلزی بودم، مستحکم و غیرقابل خدشه. هم عمرم مدام بود و هم نسلم بادوام. باور کنید وقتی سکه 500 تومنی نوه ی ارشد برادرم را دیدم، اشک حسرت ریختم و باز خیس شدم!

این منم 100 تومنی مدل 1360 ! بدون گوش و بدون دل و این منم که اکنون در میان تاریکی مطلق و انبوهی از وسایل نامرتب ارباب دیگری خزیده ام و از این اجتماع گرگ آلود(!!) به گوشه ای از این کشو پناه برده ام!


وااااااااای! روشنایی! چه شده؟! حیف. صاحبم مرا تصادفی پیدا کرده و از روی دلسردی نگاهی مأیوسانه به من انداخته. گمانم جایم یا در دست گدای سر خیابان است یا در صندوق صدقات که حالا شده گورستان "اسکناس های متلاشی".

حدسم درست است و من دارم به دوستانم ملحق می شوم، بگذارید این چند قدم تا صندوق وصیتی بکنم، از ما که گذشت ولی شما را به عزیزانتان قسم از ما درست محافظت کنید، پس کیف پول را برای چه اختراع کرده‌اند ؟! به این جان به گلو‌رسیده قسم، بهبود اقتصاد شما در گرو صیانت از ماست و قطعا سود سلامت ما به جیب شما خواهد رفت.

این منم 100تومنی پر از چین و چروک که نه گوش دارم و نه دل و نه دیگر تاب سخن!

 

علی متین فر

پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم!


  • alialialimtf@

روز معرفت، روز تجلّی!

برداشتی آزاد از دعای عــــــرفه



امام بر بلندی کوه، دستش را مانند مسکینی که غذا می طلبد رو به آسمان دراز کرد؛

در این حال، خداوند در قلم تجلی کرد و امام قلم را از روی صخره برداشت و به روی تخته ی آبیِ آسمان، خطوطی را ترسیم می کرد:

رسمِ انسان بود! سر را با چه دقتی می کشید، اعضا و جوارح را چه طرحی می زد. چه چرخش قلمی!

منافذی را با دقت ترسیم می کرد که فکر این ظرافت به مخیله بشر هم خطور نمی کرد.

از عصب بینایی تا روزنه های ورود صدا به گوشش  

یا از دنـده ها، مفاصـل و غـضروف های رویـَـــــــش

از پوست، گوشت و مویش، از هر شریان و جریانی و یا اسرار پیشانی!

از تقلای تکه گوشتی به نام زبان، تا محلّ رویش هر دندان و یا حتی پرده های منسوخ دوران نوزادی انسان!

قلم را که از آسمان جدا نمود، تصویر کامل انسانی زیبا نمایان شد، باز هم خداوند تجلی می کرد.

امام برای این همه زیبایی و حکمت و نعمت، حمد خدا گفت و بارها فرمود:

از دست و زبان که برآید       ***      کز عهده شکرت به در آید


ناگهان، با حالتی مغموم، نقاش قلم را به روی زمین انداخت، آهی کشید و مانند ابر بهاری به پهنای صورت اشک ریخت.

گویا صفحه ی ظاهر ترسیم شده انسان، پیش چشمش ورقی خورده بود و باطن آن انسان خوش سیما و خوش تراش، هویدا شده بود. باطنی که امام را می گریاند!

زانوان امام عجب رمقی داشت که هنوز ایستاده و پابرجا مانده بود وقتی با آن شدت برای انسانِ مصوّرش گریه می کرد...اگـرچه چندی بعد دیگر آن رمق هم در کنار جنازه فرزندش از زانوان گریخت!

باد که دستور وزیدن گرفته بود، صدای ناله امام را به گوش همه می رساند که گریه می کرد برای انسان؛

برای جهل عظیمش و بخاطر لطف پروردگار به او

برای کردار زشتش و بخاطر مهربانی کردگار به او

برای دوری اش و بخاطر نزدیکی آفریدگار به او [1]

و برای فقر و گستاخی و غرور و آن همه «لات»هایی که هنوز نشکسته اند و «عزّی»هایی که هنوز در زندگی بشر پابرجـایند و البته به خاطر نگاه کریمانه حضرت حق به انسان.


اشک های امام که خاکِ زیرِ پایِ مبارکش را گِل کرد، آنگاه بود که با صدای بلند از آن تصویرگر بزرگ به خاطر همه بدی های بشریت عذر خواست و برای او آن قدر دعا کرد و آن قدر انابه نمود تا آن ورق برگشت و آن صورت زیبای انسان بار دیگر نمایان شد!

خدا که تجلی می کرد در باد، در قلم، در انسان، در اعضا و جوارح و شریان، در برگ های درختان، دل امام آرام می شد.

اصلا دلش برای همیشه آرام بود، چرا که «تجلی خداوند» را در «همه چیز» می دید، در «همه چیز». از غیب سخن نمی گویم، او خودش با دستانی کشیده و چشمانی اشک بار و صدایی بلند از فراز کوه فریاد می زد:

  «اِلهی عَلِمتُ بِاختلافِ الاثارِ و تَنَقُّلاتِ الأطوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّی اَن تَتَعَّرَفَ اِلَیَّ فی کُلِّ شَیءٍ حَتّی لا اَجهَلَکَ فی شَیء »

پروردگارا من از اختلاف تأثرات و گوناگون شدن تحولات جهان بر من، دانستم غرض تو از آفرینشم آن است که تو خود را در "هر چیــزی" به من بشناسانی!  

و این «همه چیز» گمشده انسان بود. کلــــیدی بود که زندگی او را متحول می کرد و به سوی آن یگانه جهت می داد.

با غروب آفتاب دیگر مفاتیح دل امام بسته شده بود، و او آماده سفری بی بازگشت به سوی نینوا می شد، زیرا خداوند در غروب آفتاب برای او تجلّی کرده بود.

و حسین(ع) نیز جلوه ای شد پرتشعشع از تجلی پروردگار!

و حسین(ع) رمز عرفه شد.

 


علی متین فر

 


[1]  الهی! ما الطفک بی مع عظیم جهلی و ما ارحمک بی مع قبیح فعلی الهی ما اقربک منی و ابعدنی عنک... (دعای عرفه)



پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید، متشکرم! 
  • alialialimtf@

حجاب

چادری ها خودشون از همه بدترند!

·         دوستی با لب و لوچه آویزان می‌گفت: چادری ها خودشون از همه بدترند!

·         گفتم: از کی تا الان، چادر ملاک خوب و بد بودن شده؟ تازه مگر حجاب فقط به چادر محدود شده؟ علما یا حتی طراحان لباس، کامل‌ترین مدل پوشش اعضای بدن زن رو چادر معرفی می‌کنن، اگه لباس بهتری هم هست معرفی می‌کنن. نکته دوم اینکه، اگه چند خانم چادری دست از پا خطا کردند، نباید به حساب همه زنها نوشت! درست مثل سربازی که تو سخت ترین شرایط نبرد، خیانت می کنه یا سهوا خطایی استراتژیک مرتکب میشه، آیا همه سربازها و فرماندهان، خائن و وطن فروش‌اند؟

 

خدا مهربان‌تر از آن هست که بخاطر چند تار مو عذابم کند...

·         کسی می‌گفت: خدا بزرگ‌تر و مهربان‌تر از آن هست که بخاطر چند تار مو و لب سرخ و شلوار چسبان مرا عذاب کند...

·         گفتم: اما در حقیقت، خداوند نه پسرخاله من هست و نه تو! نه تعصب ایرانی و غیرایرانی دارد و نه حقی را ضایع می‌کند. وقتی حجاب مثل نماز و حج و روزه در قرآن بر مسلمین واجب شده و حدودش مشخص گردیده است، بی توجهی و یا کم توجهی به آن با هر توجیهی، دهن کجی به حکم قاطع خداست. آیا می‌توان گفت: خدا بزرگتر از آن است که به خاطر ترک دو رکعت نماز واجب، خوردن یخ در بهشت وسط ظهر ماه مبارک با دهان روزه، یا بخاطر دستبرد تنها 1000 تومان از جیب دیگری (و اختلاس با 11 تا صفر) و ... مرا بازخواست و مجازات نکند؟ با این حساب چیزی از دین به عنوان بسته زندگی نمی ماند و هر سمت آن سوراخ شده و کپک خواهد زد!

 

حجاب عقب افتادگی می‌آورد

·         گفت: حجاب اعتماد بنفس زن را می‌گیرد؛ احساس ابراز وجود در جامعه و پیشرفتهای علمی و ... را از او می‌گیرد. کلا محدودیتش بیشتر از فوائد آن است.

 

·         گفتم: در یک کلام، اگر اسلام مخالف حضور زن در عرصه اجتماع و کار و تلاش بود، پس لزومی نداشت اصلا قوانین پوشش را وضع کند! اتفاقا دین خدا مدافع رشد زنان هست منتها با انضباط؛ انضباطی که برای مردان هم متناسب با جنسیتش درخواست شده است. چرا کسی نمی‌گوید حضرت زینب(س) با کدام اعتماد بنفس در مقابل پادشاه فاسد آن روز ممالک اسلامی، یزید، سخنرانی کرد و او را بیچاره نمود؟ کما اینکه حضرت، عفیف و محجبه بودند و در عین حال، عقیله بنی‌هاشم هم لقب داشتند، یعنی زنان مدینه سر کلاس درس ایشان حاضر می‌شدند. یا لااقل امروز چرا از خودمان نمی پرسیم بانوان ورزشکار ما در عین حفظ پوشش در رشته های سختی مانند رزمی قهرمان دنیا شده و حجاب برتر را به رخ همه می‌کشند؟ پس، می‌شود!


پی نوشت: لطفا منو در جریان نظراتتون بزارید،

  • alialialimtf@
سکسکه

از گونه های کمیاب مذکّر که بالغ بر 20 سال:
دفتر خاطرات دارد؛
داستان می نویسد؛
و اخیرا شعر هم می گوید؛