ماه محرم
- ۰ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۹
- ۶۲۱ نمایش
روز معرفت، روز تجلّی!
برداشتی آزاد از دعای عــــــرفه
امام بر بلندی کوه، دستش را مانند مسکینی که غذا می طلبد رو به آسمان دراز کرد؛
در این حال، خداوند در قلم تجلی کرد و امام قلم را از روی صخره برداشت و به روی تخته ی آبیِ آسمان، خطوطی را ترسیم می کرد:
رسمِ انسان بود! سر را با چه دقتی می کشید، اعضا و جوارح را چه طرحی می زد. چه چرخش قلمی!
منافذی را با دقت ترسیم می کرد که فکر این ظرافت به مخیله بشر هم خطور نمی کرد.
از عصب بینایی تا روزنه های ورود صدا به گوشش
یا از دنـده ها، مفاصـل و غـضروف های رویـَـــــــش
از پوست، گوشت و مویش، از هر شریان و جریانی و یا اسرار پیشانی!
از تقلای تکه گوشتی به نام زبان، تا محلّ رویش هر دندان و یا حتی پرده های منسوخ دوران نوزادی انسان!
قلم را که از آسمان جدا نمود، تصویر کامل انسانی زیبا نمایان شد، باز هم خداوند تجلی می کرد.
امام برای این همه زیبایی و حکمت و نعمت، حمد خدا گفت و بارها فرمود:
از دست و زبان که برآید *** کز عهده شکرت به در آید
ناگهان، با حالتی مغموم، نقاش قلم را به روی زمین انداخت، آهی کشید و مانند ابر بهاری به پهنای صورت اشک ریخت.
گویا صفحه ی ظاهر ترسیم شده انسان، پیش چشمش ورقی خورده بود و باطن آن انسان خوش سیما و خوش تراش، هویدا شده بود. باطنی که امام را می گریاند!
زانوان امام عجب رمقی داشت که هنوز ایستاده و پابرجا مانده بود وقتی با آن شدت برای انسانِ مصوّرش گریه می کرد...اگـرچه چندی بعد دیگر آن رمق هم در کنار جنازه فرزندش از زانوان گریخت!
باد که دستور وزیدن گرفته بود، صدای ناله امام را به گوش همه می رساند که گریه می کرد برای انسان؛
برای جهل عظیمش و بخاطر لطف پروردگار به او
برای کردار زشتش و بخاطر مهربانی کردگار به او
برای دوری اش و بخاطر نزدیکی آفریدگار به او [1]
و برای فقر و گستاخی و غرور و آن همه «لات»هایی که هنوز نشکسته اند و «عزّی»هایی که هنوز در زندگی بشر پابرجـایند و البته به خاطر نگاه کریمانه حضرت حق به انسان.
اشک های امام که خاکِ زیرِ پایِ مبارکش را گِل کرد، آنگاه بود که با صدای بلند از آن تصویرگر بزرگ به خاطر همه بدی های بشریت عذر خواست و برای او آن قدر دعا کرد و آن قدر انابه نمود تا آن ورق برگشت و آن صورت زیبای انسان بار دیگر نمایان شد!
خدا که تجلی می کرد در باد، در قلم، در انسان، در اعضا و جوارح و شریان، در برگ های درختان، دل امام آرام می شد.
اصلا دلش برای همیشه آرام بود، چرا که «تجلی خداوند» را در «همه چیز» می دید، در «همه چیز». از غیب سخن نمی گویم، او خودش با دستانی کشیده و چشمانی اشک بار و صدایی بلند از فراز کوه فریاد می زد:
«اِلهی عَلِمتُ بِاختلافِ الاثارِ و تَنَقُّلاتِ الأطوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّی اَن تَتَعَّرَفَ اِلَیَّ فی کُلِّ شَیءٍ حَتّی لا اَجهَلَکَ فی شَیء »
پروردگارا من از اختلاف تأثرات و گوناگون شدن تحولات جهان بر من، دانستم غرض تو از آفرینشم آن است که تو خود را در "هر چیــزی" به من بشناسانی!
و این «همه چیز» گمشده انسان بود. کلــــیدی بود که زندگی او را متحول می کرد و به سوی آن یگانه جهت می داد.
با غروب آفتاب دیگر مفاتیح دل امام بسته شده بود، و او آماده سفری بی بازگشت به سوی نینوا می شد، زیرا خداوند در غروب آفتاب برای او تجلّی کرده بود.
و حسین(ع) نیز جلوه ای شد پرتشعشع از تجلی پروردگار!
و حسین(ع) رمز عرفه شد.
علی متین فر
[1] الهی! ما الطفک بی مع عظیم جهلی و ما ارحمک بی مع قبیح فعلی الهی ما اقربک منی و ابعدنی عنک... (دعای عرفه)
یک مرثیهی صد و هفتاد و پنج نفره
جا داشت برای تک تک شما صدوهفتادوپنج غریب، صدوهفتادوپنج مرثیهای جدا بنویسم.
حق آن بود که پدر رنجور و مادر از رمق افتادهتان به یاد غریبی شما خون گریه کنند؛ بلکه همه کسانی که از "آبی" نوشیدند که شما برای دفاع از آن "به آن" زدید ، بر "خاکی" قدم گذاردند که برای پاسداری وجب به وجبِ آن "در آن" زنده به گور شدید، از هوایی تنفس کردند که آسمانش را دروازهی جهنمی برای دشمن ساختید و در سایه دینی زندگی کردند که شما تربیتشدگان آن مکــتباید...
حق آن بود نه با افسانه و اسطورههای خیالی که با قصهی صدوهفتادوپنج مردِ سلحشورِ واقعی، کودکانمان را به خواب میکردیم.
و حق این بود با صدوهفتادوپنج روایت هنرمندانه، برای صدوهفتادوپنج سال، هنر تصویر و سینمای ما حرفی تازه برای گفتن داشت.
جا داشت به حقّ یکرنگی ظاهر و باطن صدوهفتادوپنج نفرهتان، هر کدامـمان مانند جعبه مدادرنگی، صدوهفتادوپنج رنگِ متضاد نمیشدیم...
و جا دارد به یاد وحـدتتان، و پشت همایستادنـتان، ما نیز مرام صدوهفتادوپنج نفرهگی پیشه کنیم و " در حضور دشمن" ریش هم را نکشیم و ریشه یکدیگر را نسوزانیم.
به خیال خام خودشان شهید را زنده به گور کردند، نیــــست و نابود... اما تا به امروز، سالی بر ما نگذشته است مگر آن بذری که دشمن سی سال پیش در خاک سرد و نمور خود پنهان نمود، جوانه زد و رشد کرد، ثمر داد و بازگشت.
مرثیهتان را باید از زبان خودتان شنید؛ انگار روضهی شما صدوهفتادوپنج نفر، یکیست.
حتم دارم آن آخرِ کار، سرهنگ بعثی دلش لرزید...آن وقتی که دستور داد دستانـتان را محکم ببندند و شیردلی با آهنگ کـشداری فریاد زد: یا عَلــــــــــــــــی!
و ذکر زیر لبتان، همرنگ سربندتان، یاعلی و یافاطمه شد...
با لگد دشمن وقتی خاکِ کفِ گودال از صورتتان بوسه چید، در آن وانفــسا، ذکر همه نوحهی کوثریِ جماران شد:
آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک/ نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک..
در حسینیهی گودال، افسوس که دست
میداندار بسته بود.
شادی همه شهدای تاریخ اسلام، از عصر رسولالله تا عصر بقیهالله، صلوات.
علی متین فر- 8 مرداد 1394